گمشده
دهسال پیش در یک مهمانی خانوادگی با هم آشنا شدند. مادر فرهاد دوست خالهی پریناز بود. چندماه پس از اولین دیدار، فرهاد و خانوادهاش به خواستگاری آمدند و آنها با هم ازدواج کردند.
پریناز ارشد حقوق دارد و مشاور حقوقی یک شرکت بزرگ تجاری است. او مجبور است علاوه بر سفرهای کاری داخلی، هرچند وقت یکبار به مأموریت خارج از کشور نیز برود. در این زمان همسرش در خانه تنهاست.
فرهاد نیز مهندس عمران است، در یک شرکت پیمانکاری کار میکند. درآمد خوبی دارد، اما کمتر از پریناز.
امروز، پریناز با یک تکه یخ جلوی آینه میایستد و به صورتش نگاه میکند. زیر چشم چپش ورم کرده و کبود است و خط ممتدی از انگشتانی مردانه صورتش را سرخ کرده است. با کف دست اشکهایش را پاک میکند اما چشمها بیقرار است و مداوم میبارد. یخ را به داخل روشویی میاندازد و با دست راستش بازوی چپش را میگیرد، شاید کمی دردش تسکین یابد.
پریناز، زن عاقلی است، با خود فکر میکند مشکل کجاست؟ آنها همهچیز دارند و با هم مهربانند. همدیگر را خیلی دوست دارند. زوجی تحصیلکرده با زیباترین خانه، بهترین ماشین و شغل و درآمد بالا، که حاصل زندگی مشترک آنهاست. همهی دختران دم بخت فامیل حسرت زندگی آنها را میخورند.
پریناز، گاهی طول و عرض سالن پذیرایی را راه میرود، گاهی مینشیند، گاهی قاب عکس فرهاد را در دست میگیرد، گاهی در آینه خود را تماشا میکند. او فکر میکند: چه شده که فرهاد امروز از لاک سکوت و آرامشش بیرون آمد و به خاطر یک حرف پیش پاافتاده و معمولی دعوایی چنین سخت راه انداخت و به او گفت که دوستش ندارد.
فکرهایش نتیجه نمیدهد. یکی دو ساعت بعد از رفتن فرهاد از خانه، با دوستش رؤیا که دفتر وکالت دارد، تماس میگیرد و از او می خواهد از مشاور دفترشان برایش وقت بگیرد. دو روز بعد، در دفتر مشاور نشسته و زندگی مشترکش را روایت میکند.
مشاور از او دربارهی فرزندانش میپرسد. میگوید: به خاطر موقعیت شغلیاش تا حالا به بچه فکر نکرده، فرصت بچهداری ندارد. دربارهی مهمانیهایشان میگوید: هر وقت زمان داشته باشد به دیدن خانوادههایشان میروند، اما خودشان کمتر مهمانی میدهند، شاید سالی یکبار.
مشاور دربارهی آخرین باری که با هم غذا خوردند، میپرسد. پریناز فکر میکند، آخرین بار را به یاد نمیآورد، احتمالا دو ماه پیش، نمیداند. عطر مورد علاقهی همسرش، فراموش کرده، تفریح مشترکشان، مدتی است با هم جایی نرفتهاند. آخرین کادویی که گرفته یا داده، به خاطر نمیآورد. چشمهایش را به زیر میاندازد و گره کوچکی به ابروانش. کادوی تولد سال گذشتهاش را به خاطر میآورد، لبخندی به لبش مینشیند، پیراهن صورتیرنگی است، یادآور اولین باری که بعد از عقدشان همدیگر را دیدند.
پریناز وقت ندارد، باید پروندههای حقوقی شرکت را بررسی کند، با رئیس شرکت غذا بخورد، با معاونش به سفر خارجی برود. پریناز وقت ندارد عاطفه خرج همسرش کند، اما فرهاد، خیلی بلند به پریناز یادآوری کرد که مرد است و عاطفه میخواهد.
هوا تقریبا تاریک شده، پریناز پشت فرمان ماشین مدل بالایش خیابان را بالا و پایین میکند و به تکاپوی زنان و مردان مینگرد، که بعد از یکروز کاری به خانه میروند. جملات تکاندهندهی دو روز پیش فرهاد را در کنار سؤالات مشاور میگذارد: فرهاد بچه میخواهد، زنی با لباس صورتی رنگ، عطری زنانه و ملایم و آشپزخانهای با بوی قورمهسبزی. فرهاد عاطفهی زنانه میخواهد، چیزی که سالهاست پریناز او را از آن محروم کرده است.