زندگی در جریان است ...
زندگی در جریان است … روزی روزگاری صدام مجلس عروسی در حلبچه را بمباران شیمیایی کرد. تلویزیون صحنهی دردناکی را نشان میداد، خانۀ کوچکی که وسایلش نو بود اما اینطرف و آنطرف افتاده بود و خونی که بر زمین و دیوارها نقشهایی زده بود. چقدر مردم آنروزها… بیشتر »
2 نظر
عطر رحمت الهی
عصر یک روز بهاری، مشغول جمع و جور کردن خانه بودم که سایه ی ابرهای سیاهی که تمام آسمان را پوشانده بودند، بر نور و روشنایی خانه غلبه کرد.به سمت پنجره رفتم. پرده را کنار زدم و نگاهی به آسمان انداختم. از دیدن ابرهای سیاه هراسی به دلم نشست. نمی دانم چرا یاد… بیشتر »
آخرین فرصت...
بسمالله اول سال خوشحال بودیم، بهار در بهار پیشرویمان بود، فروردین، اردیبهشت و خرداد، ماههای خوب سال، فصل طراوت و سرزندگی و امید جوانهزدن و رویش نو شدن و تازه شدن و این بار عیدی خدا به ما، رجب، شعبان، رمضان عزیز بود. یک تقارن قشنگ، دوستداشتنی و… بیشتر »
تا واقعیت
آن شب سریال پایتخت را نگاه می کردم. وقتی صحنه ی درگیری بین داعش و نفربر حامل خانواده ی نقی معمولی را می دیدم، با این که می دانستم این صحنه ای از فیلمی ساختگی است، اما اعتراف می کنم که از شدت اضطراب نفس در سینه ام حبس شده بود.با اینکه ماجرا به خیر گذشت… بیشتر »
ظَلَمتُ نفسی!
خودمان را فراموش کرده ایم، همچون دایه ای دلسوز تر از مادر که تمام همتش را گذاشته برای تر و خشک کردن بچه مردم! چی بخورد، چی بپوشد، کی بخوابد. همین که او لذت ببرد برایمان کافی ست. بچه مردم را پنجاه سال، بلکه هشتاد سال پرورش می دهیم و بزرگ می کنیم و بعد… بیشتر »