گمشده
دهسال پیش در یک مهمانی خانوادگی با هم آشنا شدند. مادر فرهاد دوست خالهی پریناز بود. چندماه پس از اولین دیدار، فرهاد و خانوادهاش به خواستگاری آمدند و آنها با هم ازدواج کردند. پریناز ارشد حقوق دارد و مشاور حقوقی یک شرکت بزرگ تجاری است. او مجبور است… بیشتر »
نظر دهید »
اشک های سکوت!
صداي گريه مظلوميت پسر بچه بيچاره در تمام منزل ما شنيده مي شد. كم مانده بود، من و مادر دق كنيم. اجازه دخالت نداشتيم به نفع «احمد رضا» نبود. از هيچ كدام از خانه هايي كه با ما ديوار مشترك دارند، صدايي رد و بدل نمي شود جز يك ديوارِ امروزي. خدا رحمت كند… بیشتر »
او دلش می گیرد!
مدتی بود انتظار می کشیدم خانواده فرصت کنند و برویم برای خرید کفش. سرماخوردگی امان پدر را برده بود و ماموریت دادند به برادرم که در اولین فرصت این کار را از طرف ایشان انجام دهند. رسیدیم به مغازه. بسته بود. برادرم از شماره تماس روی درب سوال کرد و آقای… بیشتر »
تحفه ی نامبارک
مدتی بود که از هم بی خبر بودیم. آن شب وقتی در تلگرام دیدم آنلاین شده، پیش قدم شدم و سلام گرمی برایش فرستادم. به چت ها اکتفا نکردیم و قرار شد فردا عصر در پارک همدیگر را ببینیم. فضای سبز پارک و تاب و سرسره بچه هایمان را مشغول کرد و ما گرم صحبت شدیم.… بیشتر »