اشک های سکوت!
صداي گريه مظلوميت پسر بچه بيچاره در تمام منزل ما شنيده مي شد. كم مانده بود، من و مادر دق كنيم. اجازه دخالت نداشتيم به نفع «احمد رضا» نبود.
از هيچ كدام از خانه هايي كه با ما ديوار مشترك دارند، صدايي رد و بدل نمي شود جز يك ديوارِ امروزي. خدا رحمت كند قديمي ها را. بناي ساختمان را طوري مي ساختند كه غالبا 80-70 سانتيمتر خشت و گل مانع دسترسي اطرافيان به بالا و پايين شدن هاي اوضاع منزلشان بود. هر كسي اختيار چهار ديواري اش را داشت و حريم و حصاري به حساب مي آمد. خدا را شكر رنج سني خانواده ما و اين ديوار امروزي متفاوت است و تا ما يادمان مي آيد ساكنش پير زن تنهايي است كه سحرهاي ماه مبارك از همين حياط، همانطور كه مادرم را صدا مي كنم، مي شنود و بيدار مي شود و فردايش در كوچه همديگر را ببينيم، تشكر مي كند!.
يكي دوسال قبل قسمتي از خانه اش را به اصرار فرزندانش اجاره داد به يك خانواده جوان كه تنها نباشد. زن و همسر و بچه مستاجر را نديده بودم ولي حتي اطلاع داشتم خانم مستاجر امروز چه غذايي پخته است. درب اتاقم در حياط است و نشنيدن ها ناممكن و البته كاملا دوطرفه! گاهي پسر بچه 3 ساله از بالاي نردبان براي من دستي تكان مي داد و لبخندي و چند دقيقه بعد صداي مادرش بلند مي شد و كتك و كتك كاري.
حياط پيرزن كوچك بود و نقلي. نردبان براي اينكه جاگير نباشد، تكيه داشت به ديوار. پيرزن بيچاره براي كمتر كتك خوردن پسرك از مادر تحصيل كرده اش، نردبان را برداشت و امانت گذاشت خانه يكي از همسايه ها. گاهي هم تعمدا براي همدردي با پسرك، مادربزرگش مي شد و مي بردش اتاق خودش و قصه و…. خلاصه كتك كاري و دعوا و جيغ و داد اين مادر و پسر سر هر مسئله كوچكي اتفاق مي افتاد و تمامي نداشت.
تا اينكه خانم مستاجر باردار شد و رفتند خانه اي بزرگتر، آخرهاي محله؛ و آرامش به خانه ما برگشت. ديگر صدايي از گريه «احمدرضا» شنيده نشد، هر چند رابطه «احمد رضا» و ننه راضيه كه فاميل هم بودند، برقرار بود. ما هم به ميمنت اين ديوار امروزي، جوياي احوال «احمد رضا» بوديم.
امروز صبح زود احمد رضا برايم از آن سوي ديوار سلامي فرستاد و از پاسخ سلامم فقط خنديد. با آب و تاب «ننه راضيه» را صدا كرد و گفت از پدرش اجازه گرفته است؛ امروز خسته است و مدرسه نمي رود. يكي دوساعت گذشت. صداي تلفن ما شنيده شد. خانمي پشت گوشي گفت؛ از مهد فلان تماس مي گيرد و به همسايه بگويم بچه خانم فلاني را آماده كنند برود مهد كه امروز درس مي دهد، حتما باشد. «ننه راضيه» را صدا كردم و پيام را رساندم. احمد رضا شنيد و گريه افتاد و گفت نمي رود.
به نظرم اصلا مهم نبود. احمد رضا 4 - 5 سال بيشتر ندارد؛ نه پيش دبستاني است نه كلاس اول؛ مهد است يك روز برود يا نرود چه فرقي دارد. دلش خوشتر و ننه راضيه هم در تربيت و آموزش تجربه كمي ندارد. اعلام كردم گريه نكن، نرو عزيزم.
نيم ساعت بعد صداي مادر «احمد رضا» شنيده شد و گريه ها و التماس هاي «احمد رضا» به پيوست. «ننه راضيه» به احمد رضا دلداري مي داد كه برود مدرسه، مربي گفته مي خواهد 4 گوش را درس بدهد بعد از مدرسه بيايد و برايش آش رشته هم مي پزد. و مادرش مثلا با احمد رضا حرف مي زند، طعنه مي زد: «اصلا هم نمي آيد. از اول اختيار بچه اش را نداشته است و همه جا رفته است. كارهايي كه من براي بچه ام انجام مي دهم نصف مادرها انجام نمي دهند. و هميشه آبرويم را مي برد».
خواهر يك ساله احمد رضا هم گريه افتاد و تئاتر صوتي تكميل شد. احمد رضا با خشونت و تندي لباس مدرسه اش را پوشيد و دست در دست مادر، با چشمان گريان و فرياد «دوسِت ندارم. مي خوام امروز پيش ننه راضيه بمانم.» راهي مهد كودك شد كه چهارگوش را ياد بگيرد و از درس عقب نماند! مربي هم با پيگيري و عطوفتي كه احتمالا از هماهنگي با مادر احمد رضا، به خرج داد، مجبور نشد دوباره درس را تكرار كند.
من و مادر سكوت كرده بوديم. حق نداشتم حرفي بزنم و غيبت كنم و قضاوت. براي آرام شدن نوشتم؛ اينكه همه اين ها به خاطر بچه هاست. قرار است آينده خوبي داشته باشند. نگهداري دو بچه كوچك كار ساده اي نيست همه قبول. شهادت مي دهم مادران ايراني زناني عفيفه و نجيبه و با حسن نيتند. اما امروز با اينكه از شهرت بيزارم، از اشتباه رفتار يك مادر، براي بار دوم آرزو كردم دستم به جايي مي رسيد و بر خلاف قبل به جاي تعطيلي مهدكودك هايي كه بچه هاي زير 5 سال را نگهداري مي كنند، صبح اول وقت مادر «احمد رضا»ها را استخدام مي كردم بروند خدمت كنند به جامعه كه زحمت تحصيلاتشان به خاطر بچه داري به فنا نرفته باشد!!
مهد كودك هم جاي خوبي است وقتي كنار بچه باشيم و با باورهايي مريخي، حسرت بخوريم قدرت خدمت به جامعه را نداريم و بچه مزاحم است و عصبي شويم و مادري نامهربان.
مهد كودك جاي خوبي است وقتي نفهميم سرور زنان عالم با مقام عصمت، كارهاي خانه اش را با خدمتگزارش تقسيم كرد و هرگز تربيت فرزندش را به ديگري نسپرد.
مهد كودك هم جاي خوبي است وقتي نفهميم بچه امانت است و قرار نبود ملك ما شود با اختيار هر تصرفي.
مهد كودك هم جاي خوبي است وقتي نفهميم چرخ جامعه را انسان هاي شريف و تربيت شده مي چرخاند كه مادرهاي ديروزي و اكثرا غير شاغل تربيتشان كردند.
مهد كودك هم جاي خوبي است وقتي نفهميم جاي كودك تا 5 سال اول آغوش مادر است كه محبت بياموزد و گذشت. و به اندازه همه مشكلات آينده اش مخازن قابل شارژ عاطفي توليد شود.
مهد كودك هم جاي خوبي است اگر از اشتغال بيش از مادري لذت ببري. حداقل حرمت مادري و فرزندي حفظ مي شود و ته دل احمدرضا ها، مادر يك فرشته است هرچند خودش بي پناه است و پريشان!