همسایهها به گردن هم حق دارند
آن اوائل که در ساختمان جدیدمان ساکن شده بودیم، شبها میشنیدم که خانم همسایهی روبروییمان گریه میکند. از همسایهها شنیدم که بیمار است و در رختخواب افتاده. فکر میکردم شاید ناراحتی قلبی دارد و یا شاید یک بیماری کوتاه مدت است و به زودی بهبود مییابد. راستش را بگویم خیلی دلم میخواست بروم عیادتش، ولی فکر میکردم شاید مزاحمشان باشم.
یک روز ظهر فقط من در ساختمان بودم و او. همهی همسایهها رفته بودند بیرون. دیدم تلفن زنگ میزند. گوشی را که برداشتم صدای نازنینی با نفس نفس از پشت تلفن گفت:"سلام. ببخشید مزاحمتون میشم. من همسایهی روبروییتون هستم. همسرم دیر میاد خونه و همسایههای دیگه هم خونه نیستند. میشه یک دقیقه بیای اینجا؟ من به کمک احتیاج دارم.” گفتم :"حتما ولی درتون که بسته است.” گفت :"نه بازه. هُلش بدی باز میشه. همسرم چفت درو طوری گذاشته که همسایهها بیان بهم سر بزنن.”
چادرم را برداشتم و رفتم خانهشان. وقتی داخل خانه شدم دیدم یک خانم جوان و بسیار زیبا روی تخت دراز کشیده ولی توان حرکت ندارد. سلام و احوال پرسی و معرفی که تمام شد گفت کمی آب به من میدهی؟ لیوان آب را که آوردم دستش را جلو آورد که بگیرد. حالت دستهایش هم تغییر کرده بود آخر او بیماری لیمیت عرضی داشت و از کمر به پایین تقریبا فلج بود. البته اعضای بدنش و درد آنها را احساس میکرد ولی نمیتوانست آنها را حرکت دهد.
کمکش کردم تا آب بخورد. گفت:” همسرم دیر میرسد و پاهایم خیلی درد میکند چون ملحفه از روی پایم کنار افتاده و باد اذیتم میکند.” برایش رخت خوابش را مرتب کردم و نشستم. گفت: همسایه ها همیشه می آیند کمک من. دلم میخواست شما را هم ببینم.” این را که گفت خجالت کشیدم و ناراحت شدم. گفتم: ” راستش رو بخوای فکر میکردم مزاحمتون میشم اگر نه زود تر از این میآمدم.” خیلی نگذشته بود که صدای ماشین آمد. فاطمه سادات گفت:"شوهرم آمد. ممنونم که آمدی پیشم. میشه از این به بعد بهت زنگ بزنم؟ آخه حوصلهام سر میره.” گفتم:” آره. چرا که نه. از این به بعد بیشتر میام دیدنت.”
خانه که آمدم همهاش به فکر فاطمه سادات بودم. بی اختیار گریه میکردم و هی خودم را سرزنش میکردم که چرا این همه وقت از او بی خبر بودم. اما فاطمه سادات در یک عصر دلگیر پاییزی، با همان درد و بیماری از دنیا رفت. من هنوز هم وقتی به یادش میافتم بی اختیار اشک در چشمانم جمع میشود و خودم را سرزنش میکنم که چرا زودتر با فاطمه سادات آشنا نشده بودم. مگر یکی از حقوق همسایه دیدار از او و عیادت در وقت بیماری نیست. ما این روز ها خیلی چیزها را فراموش کرده ایم. این که همسایهها به گردن هم حق دارند.