آبگوشت با لوبیای قرمز!
وقتی غذا را کشیدم و توی سفره گذاشتم، برادرم نگاه معنا داری به غذا کرد. مشخص بود که حرفی در گلویش مانده و خودداری میکند. سعی کردم خودم را بی تفاوت نشان دهم. میدانستم اهل غر زدن و بهانهگیری نیست. پس بهترین راه حل سکوت بود. ناهاری پخته بودم که نه خودم دوست داشتم نه برادرم. بقیه هم چندان تمایلی نداشتند. میشد گفت چند روزی بود خودم هم غذای درست و حسابی نخورده بودم. خیلی گرسنه بودم ولی غلبه بر نفس کار سختی بود. نخوردن مجدد غذا توسط آشپز محترم، داشت شر میشد.
برادرم سکوت را شکست و گفت: “شما از کی تا حالا آبگوشت خور شدی؟ ما هیچ، خودت از گرسنگی نمیری.”
با بی خیالی گفتم: “آب گوشت نیست و تاس کبابه.”
برادرم نگاه معنا داری کرد و گفت: “حالا فرق این با آبگوشت دیروز چیه؟”
با همان خونسردی ادامه دادم: “این گوشته، با ربّ گوجه فرنگی و لپه، دیروزی، گوشت بود و ادویه و نخود”
“و روز قبلش چی بود؟”
“گوشت بود و دارچین بود و عدس، یعنی عدسی.”
برادم که لجش درآمده بود با لحن اعتراضی گفت: “اینا همه آبگوشت حساب میشه. حالا تو اسمش را هر چه می خواهی بگذار. مادر هفتهای یک بار آبگوشت میپخت تو زمین را به آسمان می دوختی. حالا خودت هر روز آبگوشت بپز و اسمش را عوض کن.”
گفتم: “بی انصاف نباش، هچ وقت غر نمی زدم، فقط نمی خوردم. حالا خیلی هم ناراحت نباشید. شاید فردا هم آبگوشت با لوبیای قرمز داشته باشیم.”
برادم با لحنی شکست خورده گفت: “آن وقت اسم غذای فردا چیه؟”
من که از رو نرفته بودم گفتم: “تنوع برای ضیق وقت.”
همه غذا را کم و بیش خوردند و با تشکری آشپزخانه را ترک کردند. غذای دست نخورده من روی سفره و ضعف ناشی از گرسنگیام می گفت هر کس برای رفتارش دلیلی دارد، درست یا نادرست. به بهانه اصلاح و خوب بودن، نه کسی را سرزنش کن نه قضاوت و همیشه قضاوت و سرزنش کلامی نیست.