رزق کریمانه
اوایل بهار دو تا جوجه خریدیم، بلکه مرغ شوند، تخم محلی بگذارند. دست برقضا هر دو خروس شدند!
مادر جان با قد ده سانت تحویلشان گرفت، آب معدنی تازه کوهستان، دانه خوب، سبزی تازه خودرو، همه فکرش جوجه ها بود. ما هم که حسود! در خفا می رفتیم دو تا فحشی لنگه دمپایی چیزی نثارشان می کردیم.
سر ظهر گنجشک ها و یا کریم ها دسته دسته می آمدند و رزق روزشان را از حیاط کوچکمان می گرفتند. حرصم در می آمد و کیش محکمی می کردم. مادر اما سخاوتمندیش را هرروز تکرار می کرد و در جواب دندان قروچه های من می گفت: ” خلیفة الله باشی باید نشانه ای از خدایت به ارث ببری، این قطره ای ست از دریا “
رحمانیت در قلب صاف و دست های پرترکش موج می زند.
سایه ات مستدام مهربان