بِالْوالِدَیْنِ إِحْساناً
” دست از سرم بردارید! کم حرف بزنید! این همه حرف حرف اه خسته نشدید؟ “ این جملات را یک پسر نوجوان داشت با فریاد به پدر و مادرش میگفت و آنها از خجالت سرشان را پایین انداخته و ناراحت بودند. صدا آنقدر بلند بود که توجه عابرین و همسایه ها را به… بیشتر »
نظر دهید »
خیر کثیر
صبح به صبح باید یک بوسه از پدر بگیرد و او را راهی کند در حالی که چک میکند بابا حتما کت کارش را پوشیده باشد، مچبندش را انداخته باشد، کلیدهایش را جا نگذاشته باشد، گوشی و انگشترش را حتما برداشته باشد و یکی دوتا میوه توی کیسه اش داشته باشد که میان روز… بیشتر »
دامن مهربانی
بنام نامی مادر، بلند بالا عشق… مادرها بدنیا آمده اند تا صبح ها با قل قل سماورشان بیدار شوی قربان صدقه ات بروند و بعد عشق را مثل یک حبه قند، سُر بدهند در چای تلخ روزگارت تا ذائقه ات، کمی، لااقل شیرین تر شود. مادرها بدنیا آمده اند تا گاهِ دل بریدن… بیشتر »
بعد از هر سختی!
از همان اولین شب تولدش در بیمارستان ، گریه کرد تا همین چند وقته پیش! و من علت بی قراری هایش را هرگز نفهمیدم! تا چشمانم گرم خواب می شد، تا تکبیره الاحرام را می گفتم، تا اولین لقمه ی غذا را می خوردم، تا لحظه ای که از آغوشم پایین می گذاشتم، تا و تاهای… بیشتر »
چنگال پنیر بی بی
بچه که بودم بی بی گل ماهی، صبحها برایم چنگال پنیر درست میکرد، قاشقی به دستم میداد و میگفت: بیا دخترم نازم، بیا بخور نوش جونت. میگفتم:چنگال پنیره؟ میگفت:آره دختر کوچیکم، میگفتم: پس چرا قاشق دادی، چنگال ندادی تا باهاش بخورم؟ میگفت: اسمش چنگال داره، خودش… بیشتر »