بعد از هر سختی!
از همان اولین شب تولدش در بیمارستان ، گریه کرد تا همین چند وقته پیش! و من علت بی قراری هایش را هرگز نفهمیدم!
تا چشمانم گرم خواب می شد، تا تکبیره الاحرام را می گفتم، تا اولین لقمه ی غذا را می خوردم، تا لحظه ای که از آغوشم پایین می گذاشتم، تا و تاهای گفتنی و ناگفتنی دیگر، صدای گریه اش بلند می شد.
پیش هیچ کس دیگر آرام نبود، حتی پدرش! بارها از شدت خستگی و سردرگمی در نگهداری اش، اشک ریختم و از خدا طلب کمک کردم.
حالا که سه سال دارد، کلی مستقل شده است، غذایش را می خورد، خودش را به دستشویی می رساند، ساعتی را به تنهایی مشغول بازی است، با پدرش یا مادربزرگ بیرون می رود و…
آن شب ساعت هفت خوابید تا ده صبح! بارها به سراغش رفتم و از لحاظ تنفس و دمای بدن کنترل کردم تا از سلامتی اش مطمئن شوم. آخرین بار موقع اذان صبح بود. آن لحظه تمام خاطرات شب بیداری هایمان را مرور کردم حتی نماز صبح هایی که نزدیک طلوع آفتاب خوانده می شد و به یاد آیه ی شریفه ی ان مع العسر یسرا افتادم. به راستی که بعد از هر سختی آسایشی است.