چنگال پنیر بی بی
بچه که بودم بی بی گل ماهی، صبحها برایم چنگال پنیر درست میکرد، قاشقی به دستم میداد و میگفت: بیا دخترم نازم، بیا بخور نوش جونت. میگفتم:چنگال پنیره؟ میگفت:آره دختر کوچیکم، میگفتم: پس چرا قاشق دادی، چنگال ندادی تا باهاش بخورم؟ میگفت: اسمش چنگال داره، خودش رو باید با قاشق بخوری. خلاصه این چنگال پنیر خیلی ذهنم را مشغول کرده بود که بالاخره این چنگال کجای این صبحانه حضور دارد که بهش چنگال پنیر می گویند. هر چه بزرگتر شدیم، بهره مندی مان از شیر و دوغ و کره و پنیر و کشک حاصل دسترنج بی بی گل ماهی کمتر شد. زندگی ماشینی و خشکسالی و قهر آسمان از اهل زمین، خیلی چیزها را در ذهنم خاطره کرد، از جمله چنگال پنیر. بوی عطر خاص نان و پنیر و کره و روغن محلی هنوز در شامه ام است. چندی پیش ویار چنگال پنیر کردم در حد المپیک، نه نان خشک محلی داشتم نه پنیرش را. تصمیم گرفتم از همان نان لواش های خشک و پنیر بسته بندی که دارم استفاده کنم و تب و تاب دلم را آرام باشم. نان را که خرد کردم، پنیر رویش گذاشتم و با دست شروع کردم به چنگ زدنش، مثل بی بی گل ماهی. راز چنگال برملا شد و فهمیدم چرا چنگال پنیرش میگویند. هر چه چنگ زدم، مزه آن چنگال پنیر بی بی را نداد، نه نانش آن نان بود، نه پنیرش، نه چنگالش. اما بچه هایم خیلی خوششان آمد، حالا دیگر هر روز چنگال پنیرهای مادر را میخورند تا در ذهنشان نقش خاطره ببندد.اتفاقا دخترم پرسید: پس چنگال کجاش هست؟ به قلم:#آمینا