ریسمان الهی
خاک باغچه ترک خورده و برآمده شده بود. چند روزی می شد که منتظر چنین وضعیتی بودم، و اکنون چشم انتظاری به پایان رسیده و بذر کدو قلیانی ام پا به عرصه ی وجود گذاشته است. با دیدن جوانه و برگهای کوچکش، از فرط شادی شروع به خندیدن و دست زدن کردم. طوری ذوقش را می کردم که گویی نوزادی به دنیا آورده و در آغوش گرفته ام. روزها از پی هم می گذشتند و بوته ی کدو قلیانی ام بزرگ و بزرگ تر می شد. هر چه او بزرگتر می شد، توجه و مراقبت من نسبت به او کمتر شد. کم کم وقت آن رسیده بود که به گل بنشیند و بار بدهد. برای دیدن گل و شکوفه هایش، پا به باغچه گذاشتم، اما صحنه ای دیدم که حاصلی جز افسوس و اشک نداشت. شاخه های بلندش در گِل و شُل باغچه فرو رفته بود و خیسی باغچه باعث شده بود همه ی گلها ومیوه های کوچکش له بشوند. برگهای سبز و جوانش، طراوت از دست داده و رو به نابودی بودند. دست روی دست گذاشتم و خودم را سرزنش و شماتت کردم.خم شدم تا شاخه هایش را از گل و شل دربیاورم و از نابودی اش برهانم، اما امکان پذیر نبود. پیچک های کدو به علفهای هرز و بوته های موجود در باغچه پیچیده و خودش را حسابی زمین گیر کرده بود.آه و افسوسم بیشتر شد. فطرت وجودی پیچکهای کدو برای پیچیدن به دور طناب و داربستی محکم بود که باعث رشد و به بار نشستن و تعالی اش شود، که من از آن غافل شده و کنون نظاره گر از دست رفتنش بودم. یادم به خودم آمد، به اینکه طناب الهی را محکم در چنگ گرفته ام یا نه؟نکند چنگ به طنابی بیندازم که نهایتم افول و پستی باشد، نکند به سستی طناب خدا را گرفته باشم و از میانه راه سقوط کنم، نکند… به قلم:#آمینا