دولت کریمه یا فروشگاه بدون فروشنده
هرچه استاد فقه از تفاوت احتیاط واجب با فتوا می گفت، او گیج تر نگاه می کرد. صدای شکم خالی اش در گوشش می پیچید، نه صدای استاد!
مدیر حوزه علمیه ابتدای سال تحصیلی گفته بود من به عنوان متولی این مکان راضی نیستم طلبه ای ناشتا سرکلاس بنشیند. اعلام همین مطلب همه را ملزم به خوردن صبحانه کرد. بدون هیچ اجباری همه اجرای این حکم را برای خود واجب می دانستند.
اما معده او آن روز صبح فقط دو دانه شکلات را میزبان بود! طبیعی است که ساعت یازده ضعف کند. درس استاد که تمام شد مانند تیر از چله کمان رها شده بیرون پرید برای خرید چیزی که او را از این گرسنگی نجات دهد.
آنجا اما برخلاف دانشگاه و مدرسه بوفه نداشت. از دیگران پرس و جو کرد؛ گفتند خادم حوزه صبح ها پرس نان عسل و کره و ارده شیره تهیه می کند و می فروشد.
آبدارخانه را که بسته دید ناامید شد. چشمش به میزکنار در افتاد. بشقاب های صبحانه آماده، به ردیف کنار هم نشسته بودند. برچسب قیمت هرکدام هم روی پیشانی بشقاب ها خورده بود.
نگاهی انداخت اما نه دوربین مدار بسته ای دید و نه ناظری! زیر لب گفت “اعتماد به تقوای یکدیگر” !
انتهای میز، کاسه ای نقش فروشنده را ایفا می کرد.