خانوم محترم
پدرم خاله ی مهربانی داشت که نامش حرمت سادات بود. از آن مادر بزرگهای قندی نباتی که آدم دلش میخواهد مدام برود ببوسدشان. خیلی خوش مشرب و خونگرم بود. هیچ کس نبود که بتواند ازهم صحبتی اش دل بکند. آرام و با وقار. متین و مهربان. از آن مادر بزرگهایی که یک پا فیلسوف مدرسه نرفته اند. عشق همه ی نوه های خودش ونوه های خواهرش بود. پدرم گاهی وقت ها او را می آورد خانه مان که چند روزی مهمان مان باشد، آنوقت بود که میرفتم مینشستم ور دلش تا برایم از خاطراتش بگوید و مرا نصیحت های مادرانه کند.
گه گداری وقتی می آمد با هم میرفتیم زیارت حضرت عبد العظیم علیه السلام. هر وقت می آمد تهران اصرار داشت که حتما آنجا برود. یک بار که با هم رفته بودیم زیارت مرا برد سر قبر یک خانم که در میان بین الحرمین بود و نشست به فاتحه خواندن. کنجکاو شدم وپرسیدم:” خاله مگه ایشونو میشناختی؟” خیلی رئوف و دل رحم بود. اشک در چشمانش جمع شد وگفت:” آره خاله. این زندایی منه. خدا بیامرز جوون مرگ شد. بچه ای هم نداشت که حالا کسی براش فاتحه بخونه. همیشه وقتی اینجا میام براش فاتحه ای میخونم.” بعد از این همه سال که از فوت زن دایی اش گذشته بود هنوز هم برایش فاتحه میخواند. بلند که شد رو کرد به من و گفت:” خاله یه قولی به من میدی؟” گفتم:” جانم خاله؟” گفت:” این خدا بیامرز بی وارث بود. کسی هم که وارث نداشته باشه یعنی هیچ کس نیست که براش خیرات بده یا فاتحه بخونه. اگر من هم مردم میشه هر وقت اینجا می آیی یک فاتحه از طرف من برای زن دایی ام بخونی؟” گفتم:” خاله جون. الهی که صد ساله باشی.” حرفم را نیمه تمام گذاشت و گفت:” خاله جان کی عمر جاویدان کرده که من کنم؟ این خدا بیامرز سی سالشم نشده بود از دنیا رفت. من هم یه روز باید برم دیگه. به من بگو قول میدی هر وقت آمدی به جای من براش فاتحه بخونی؟” من هم اشک در چشمانم جمع شد و با سر جواب مثبت دادم و گفتم:” باشه.”
حرمت سادات خاله دوازده سالی هست که از دنیا رفته و من هنوز هم هر وقت میروم زیارت حضرت عبد العظیم(ع) در آن راهروی بین الحرمین که به سمت امامزاده طاهر می رود، نرسیده به پله ها در قسمت بانوان، برای محترم آزمون، زن دایی عزیز سادات خاله فاتحه میخوانم. شما هم اگر گذرتان افتاد و یادتان بود یک هدیه نثارش کنید چرا که اموات بی وارث هم چشم انتظار خیرات اند.