زنگِ احسان
ساعت را نگاه می کنم نزدیک ۳ بعدازظهر است. از شدت خستگی چشمهایم بی تاب خواب است، اما می دانم که زنگ آیفون به صدا در خواهد آمد. پسر کوچک واحد کناری مان هر روز همین موقع از مدرسه می رسد. باز کردن در ورودی آپارتمان با کلید، قلق خاصی دارد که او نمی تواند.… بیشتر »
نظر دهید »
ولیمه
سالها پیش خانم متدینی که از سفر مکه برگشته بود، چند روز در منزل خودش، به اقوام و دوستان خود ولیمه می داد. روز آخر، ایشان به عروس و دخترهایش گفته بود: امروز ۵۰ نفر مهمان ویژه دارم و باید سنگ تمام بگذارید. آنها هم تمام توان و مهارت خود را در پخت غذا و… بیشتر »
خانوم محترم
پدرم خاله ی مهربانی داشت که نامش حرمت سادات بود. از آن مادر بزرگهای قندی نباتی که آدم دلش میخواهد مدام برود ببوسدشان. خیلی خوش مشرب و خونگرم بود. هیچ کس نبود که بتواند ازهم صحبتی اش دل بکند. آرام و با وقار. متین و مهربان. از آن مادر بزرگهایی که یک پا… بیشتر »