کاش هیچ وقت طلاق نبود!
یک سال جشن عصر نیمه شعبان را در یکی از روستاهای اطراف، بهتنهایی عهدهدار شدم. جشن در یک سوله ورزشی و با جمعیت زیاد بود. تمام برنامه بسیار عالی برگزار شد و به همه خیلی خوش گذشت. آن روز من از اینکه توانسته بودم کار به این عظمت را، بهتنهایی مدیریت کنم، خیلی خوشحال بودم و در پوست خود نمیگنجیدم. فردایش هم جای دیگری برنامه داشتم و مشغول نقشهکشی برنامه فردا شدم. وقتی به خانه رسیدم، دیدم کلید را در خانه جاگذاشتهام و بچهها هم نزد مادرم رفته بودند. کمی در کوچه بالا و پایین رفتم. تا اینکه دیدم یک دسته خانم چادری به دو تا خانه بالاتر از ما میروند. به ذهنم آمد جشن نیمه شعبان است، پس من هم با ایشان بروم، بهتر است که در کوچه علاف باشم. آمدم جلو و گفتم: میشه من هم بیام؟ معلم قرآن آنها آشنا درآمد و من را شناخت و گفت: خواهش میکنم. چشمتان روز بد نبیند، دختر جوان همسایه در بستر مرگ بود و خانمها آمده بودند که برای او دعا کنند! انگار از بلندی افتاده باشم، حالم دگرگون شد. خصوصاً به او گفتند: فلانی از سادات است و آمده دعا کند تا خوب شوی. او چنان دست مرا گرفت و با صدای ضعیفی التماس میکرد دعایش کنم که هنوز آن دستها یادم است. غروب به خانه برگشتم و تا چند روز حرف نمیزدم. برنامهی روز عید را هم یکجوری جمعوجورش کردم. هفته بعد به صدای لاالهالاالله از خانه بیرون دویدم. داشتند او را میبردند! غصهدارتر این بود که پدر و مادر او از هم جداشده بودند و اینجا خانه نامادری بود و آنجا خانه ناپدری و دختر معصوم، یک هفته اینجا و یک هفته آنجا دربهدر بود! کاش هیچوقت بیماری صعبالعلاجی نبود! اگر هم بود، کاش هیچوقت طلاقی نبود!