خوش به حال ملیحه خانم!
خانه که نه باید بگویم قصر خاله ملیحه تقریبا آماده شده. با همه ظرافت ها و زیبایی های معماری و بهترین و شیک ترین مصالح ساختمانی.کمتر کسی در فامیل چنین خانه ای دارد. بیشتر به قصر می ماند تا خانه.
خاله ملیحه وضع مالی خیلی خوبی دارد. اما قلبش هم سرشار از مهربانی است. آدم های فقیر دور و برش را می بیند و آنها را از داشته هایش بی بهره نمی گذارد. برای یکی از دخترخاله هایم که در کودکی مادرش را از دست داده مادری تمام و کمال می کند .خیلی از اثاثیه این دخترخاله ام کادوهای گران قیمتی است که خاله ملیحه به بهانه های مختلف برایش برده است. پارسال جهیزیه مفصلی برای مهتاب – دختر یتیم همسایه - گرفت. البته نمی خواست هیچکس غیر از مادر مهتاب متوجه شود. من اتفاقی فهمیدم و از من خواست فاش نکنم. برای کمک به دیگران هم از روش ها و بهانه های مختلف استفاده می کند تا کسی به عزت و کرامتش برنخورد. خلاصه اینکه شکر عملی داشته هایش را به خوبی به جا می آورد….
خاله ملیحه در کنار این همه ثروت، دو پسر رعنا و خوش قد و بالا هم دارد که همه عشق او به زندگی هستند. علی پسر بزرگ تر به تازگی عقد کرده و قرار است مدتی دیگر زندگی مشترکش را آغاز کند. بیشتر کارهای ساختمانی خانه را علی انجام داده. همه فن حریف است. مدرک مهندسی ندارد اما صد تا مهندس خبره را در جیبش می گذارد. سلیقه ای که در طراحی ساختمان و استفاده از سنگ ها در تزئین خانه دارد بی نظیر است.
همه چیز خانه کامل شده. پرده ها هم سفارش شده و آماده اند. فقط لوسترها مانده. خاله حاضر می شود تا لوسترهای مورد نظر را به علی سفارش دهد. علی مثل همیشه صبور و مهربان، منتظر حکم مادر است. بعد از صدور حکم می گوید: مامان همین روبروی خیابون یه مغازه هست که دقیقا همون چیزی رو که می خوای داره! از اینجا بخریم بهتره تا وقتمون رو با گشتن بیخود توی شهر تلف کنیم!
خاله ملیحه هم که از سلیقه علی خاطرش جمع است می گوید: پسرم پس بی زحمت همین الان برو بخر تا بعد از ناهار آویزون کنیم.
علی هم اطاعت امر می کند. هنوز چند دقیقه ای از خروج علی نگذشته است که صدای هولناکی، وحشت شدیدی را به مادر منتقل می کند. سراسیمه به خیابان می دود. ناباورانه صحنه ای می بیند که رنگ شادی را از زندگی اش برای همیشه می رباید…
علی خون آلود جلوی چشمش در حال پرکشیدن است… دنیا در چشمان مادر سیاه می شود…
الان دو ماه از آن اتفاق گذشته است. پلک های خاله از بس که گریه کرده زخم شده اند. همه اهل فامیل تلاش می کنند او را آرام کنند اما فایده ای ندارد. در این لحظه که روبروی من نشسته برای چند ثانیه هم نمی تواند در یک نقطه آرام بگیرد. طوری بی تابی می کند و از درد و رنج به خودش می پیچد که من فکر می کنم دارند عضوی از بدنش را قطع می کنند.
انگار که مشاعرش هم اختلال پیدا کرده با نگاهی پر از التماس و اضطراب به من می گوید: راهی نیست من همه ثروتم و زندگیم رو بدم تا علی رو به جاش پس بگیرم؟؟
من بغضم را به سختی فرو می برم و خاله عزیزم را به آغوش می کشم و به مهری خانم - زن همسایه - فکر می کنم که با دیدن خانه ملیحه خانم با حسرت گفته بود: خوش به حال ملیحه خانم! خدا شانس بده ! کاشکی من جای ملیحه خانم بودم!