سحری به وقت یخچال
اولین روزه ماه مبارک بود و مهمان عزیزی داشتیم. یک ربعی طول کشید تا با ایشان به توافق برسیم برای سحری چه غذایی بپزیم. بعد از توافق ژنو، قرار شد تا ساعت یک، کارهای شخصی خود را انجام بدهیم و بعد راهی آشپزخانه شویم و دو نفری سحری پزان خواهرانه. ساعت 11 و نیم بود که نشستم روبروی لپ تاپ.همه حواسم به کارم بود. گهگاهی می شنیدم خواهر بیچاره زمزمه ای می کرد. آخرین ندایی که به گوشم خورد این بود: «برو بابا من خسته شدم می خوابم، خودت برو غذا بپز» و بدون آنکه مفهوم حرفش را متوجه شوم فقط گفتم «چشم عزیزم» و فضا پر از سکوت دلنشینی شد.
حالا کلیک کن کی کلیک نکن. ناگهانی به ذهنم رسید پیشنهاد بدهم، برویم خورش را زودتر بپزیم و برگردیم، برنج باشد برای ساعت دو و ربع. نگاهم را که از لپ تاپ برداشتم خواهرم هفت پادشاه را خواب دیده بود. دلم نیامد صدایش کنم. با کمترین سر و صدا رفتم آشپزخانه. در تکاپو یی عجیب. دستم را بردم برای روشن کردن هود، نگاهم به ساعت آشپزخانه افتاد. با تعجبی از خودم سوال کردم: «ساعت 3 و ربع است؟ ». برگشتم اتاقم و گوشی و هر آنچه ساعت بودرا جهت اطمینان کنترل کردم، فایده نداشت، ساعت سه و ربع بود. غذایی از شب نمانده بود. حیران بودم که چه کار کنم؟ می دانستم مشکل خاصی نیست فقط شرمنده بودم.
سفره را پهن کردم و هر چی از نوع صبحانه بود از توی یخچال، چیدم توی سفره. سعی کردم با خیار و گردو گوجه های گیلاسی و … کوکب خانم با سلیقه باشم. چای که آماده شد نزدیک سه و نیم بود و کمتر از یک ساعت به اذان باقی بود. اهالی منزل را بیدار کردم و همه حاضر شدند. خواهرم به زحمت بیدار شد برای انگیزه دهی گفتم: «پاشو ببین چه سفره ای برایت چیده ام ». بالاخره نشست کنار سفره. خوب که همه چیز را برانداز کرد؛ با تاکید گفت: «عجب سفره ای» و دستش را بالا آورد و در حالی که مشت کرده بود شاعره هم شد و شعار میداد: «پس کو اونا که پختی؟ چیزی که تو نپختی». همه می خندیدیم و پدر سعی می کرد جو را از بر علیه من بودن خارج کند. خواهرم حق داشت، سفره سحری ما شبیه لیست فعالیت های خیلی از مسئولین بلند بالا و مراکز ماست. دقیق که می شوی، نه تنها بر اساس و قول و توان و امکاناتی که داشته اند کاری انجام نداده اند، جابجایی و زیور آنچه هست را، اسمش را می گذارند خدمت! فقط تفاوتش با اولین سحری ما این بود که سفره ما پر از صفا بود و آن خدمت ها سراپا جفا!