چال لپ
داشتم یک دکور میزدم برای دهه کرامت. ستارههای بلورین را به نخ گره میزدم و از پنجره فرهنگی حرم آویزان میکردم. هر ستارهای که کارش تمام میشد در هوا چرخی میزد و با نسیم کولر این طرف و آن طرف میشد. گاهی نخها به هم گره میخوردند و با سختی از هم جدا میکردم. اما ستارهها دست از چرخ زدن برنمیداشتند و سر از پا نمیشناختند برای تزیین حرم بانو. یک دختر جوان به من نزدیک میشد. نصف چادرش را روی زمین میکشید و نصف دیگرش مچاله شده بود. احتمالا خادمین انتظامات حریفش نشده بودند که چادرش را سر کند و موهایش را بپوشاند وگرنه میدانستم که این پوشش خلاف قوانین حرم است. وقتی به من رسید چادرش را پرت کرد روی زمین و بلند گفت “اَه! این چیه دیگه!” نگاهش کردم و فقط لبخند زدم. پرسید: “دهه کرامت تموم شد شما تازه دارید تزیین میکنید؟!” گفتم: “نه هنوز تموم نشده که. اصل کار ولادت امام رضا -علیه السلام- هنوز مونده.” گفت: “به هرحال خیلی دیر دست به کار شدید! اصلا بگو ببینم این خادمهای قم چرا اینقد عجیب غریب هستن؟ یه جوری به آدم نگاه میکنن انگار عیب و ایرادی داره!” کمی به صورتش دقیق شدم یک چیزی شبیه به میخ درون لپش فرو رفته بود! با تعجب پرسیدم: “این چیه؟!” گفت: “اینو میگی؟ این مال چال لپمه. اینو زدم که چال لپ دائمی داشته باشم! چند وقت دیگه درش میارم.” گفتم: “آها. چه جالب!” گفت: “اگه خواستی بزنی بیا پیش خودم برات میزنم!” گفتم: “نه ممنون!” آینه کوچکی را از کیفش درآورد و پنهانی مشغول آرایش شد. خودم را به ندیدن زدم و سرگرم کارم شدم. گفت: “ببین من با آیت الله سیدحسن آملی کار دارم میدونی کجای حرمه؟ میخوام ببینمش.” آیت الله را یک جور غلیظی گفت. معلوم بود که ارادت دارد به ایشان و از راه دوری آمده. گفتم: “منظورت آیت الله حسنزاده آملی هست؟ نمیدونم کجا هستن! اطلاع ندارم!” گفت: “ای بابا. چرا هیچکس نمیدونه؟ همش همه چیزو پنهان میکنید. فقط بلدید بگید حجابتو رعایت کن. ببینم اصلا شما اینجا چقدر حقوق میگیرید؟” گفتم: “هیچی! افتخاری هستیم!” از جوابم تعجب کرد. چند دقیقه ای با هم حرف زدیم. از رشته تحصیلیمان که اتفاقا مشترک بود، از چال لپ و اینکه من جرات ندارم این میخ را توی لپم فرو کنم! کمی سعی کردم بخندانمش که با دل خوش از حرم برود.
احتمالا یکی از خادمها با او برخورد خوبی نکرده بود که اینقدر دلخور بود. یکی مثل آیت الله حسنزاده آملی همه را شیفته خود میکند و این همه راه دنبال خودش میکشاند که به بهانه دیدار ایشان هم که شده یک زیارت قم را تجربه کنند. آن وقت ما راحت با یک اخم یا یک نگاه از سر تکبر از در خانه اهل بیت فراریشان میدهیم. از وقتی او رفت به این فکر میکنم که من چند بار زحمات بانو را نقش بر آب کردم و نفهمیدم…