من و دزد و امام رضا
سالها پیش، شب جمعهای، در ماه صفر با قطار عازم مشهد شدیم. نمیدانم چرا به دلم افتاده بود که معجزهای از امام رضا ع ببینم. لذا با نیت «و لکن لیطمئن قلبی» از خانه راه افتادم.
صبح جمعه که به مشهد الرضا ع رسیدیم، مستقیم به حرم رفتیم و من برای دیدن معجزه، به میان مریضهایی که خودشان را به پنجره فولاد بسته بودند، رفتم و کنار آنها نشستم.
دختر جوان معلولی مقابلم من نشسته بود و هر دو چشم در چشم همدیگر دعای ندبه را با گریه میخواندیم.
با بچهها قرار گذاشته بودیم بعد نماز ظهر، در حیاط همدیگر را ببینیم. وقتی سر قرار رفتم دیدم جعفر آقا دارد میآید ولی صورتش تا بناگوش سرخشده است.
با خودم گفتم: یا خدا. چی شده است؟
جعفر آقا گفت: حاجآقا( پدرم) بهم زنگ زد و گفت : دزد، خانهتان را زده است و پلیس آگاهی گفته که صاحبخانه زود بیاید و لیست وسایل سرقت شده را بدهد.
چون ما هنوز بلیط برگشت نگرفته بودیم، لذا با اتوبوسی، بلافاصله برگشتیم و خدا میداند که این مسافت ۱۴ ساعته به ما چه گذشت.
داستان ازاینقرار بود که، ما در طبقه پایین، خانهی دوطبقه ساکن بودیم و با همسایهی بالایی، از جهت اعتقادی درست عکس هم بودیم. وقتی آنها صبح جمعه منزل را ترک کرده بودند ، دزد هر دوخانه را زده بود.
وقتی ما به خانه رسیدیم، گمان میکردیم الآن مثل فیلمها الآن خانه ما زیرورو شده است، ولی دیدیم دزدان محترم، درب ورودی خانهی ما را که چوبی بود، شکستهاند و داخل خانه شدهاند، اما چیزی نبردهاند و در عوض نردههای در طبقهی بالا را بریده بودند و مقدار زیادی طلا و پول سرقت کرده بودند.
تا اینجا قسمت فرعی و متداول ماجرا بود، زیرا بعداً همسایه بالایی مدعی شد، دزد از دوستان ماست و هیئتیهایی که به منزل میایند، خانه را زدهاند، چون از خانهی ما چیزی سرقت نشده است. این حرف همسایه بالایی، مثل پتک بر سرمان فرود آمد، چون ادعای او برای ما بسیار گران بود. به خود آدم دشنام بدهند بهتر است تا به اعتقاداتش.
بعد از رفتن همسایهی بالایی، رئیس کلانتری حرفی به ما زد که، اگر دنیا را به ما میدادند، اینقدر خوشحال نمیشدیم. او گفت: به نظرم، پرچمهای مشکی که برای امام حسین ع، به درودیوار زدهاید، چشم دزدها را کور کرده است و چیزی ندیدهاند.
خدایا! ما در حرم امام رضا (ع) دنبال معجزه میگشتیم و معجزه در خانهی ما بود.
با خودم فکر کردم: پس خوش به حال خانههایی که خانه نیستند، بلکه حسینیهاند.
خوش به حال آدمهایی که در خانه زندگی نمیکنند، بلکه در حسینیه خدمتگزاری میکنند.
خوش به حال کاسه، بشقابهایی که برای اهلبیت استفاده میشوند.
خوش به حال استکانهایی که برای اهلبیت، پر از چایی میشوند.
خوش به حال فرشهایی که محبان اهلبیت، روی آنها مینشینند و سینه میزنند و گریه میکنند.
خوش به حال دیوارهایی که به خاطر اهلبیت، روی آنها میخ زده میشود.
اگر اینطوری فکر کنم، هیچچیز در دنیا، بیطرف نیست. هر چه در دنیا هست، اگر برای خدا و اهلبیت استفاده شود، ماندگار است و هر چه که برای اهلبیت استفاده نشود، بیفایده و در آخرت مایهی عذاب است، حتی اگر آن چیز، خود من باشم.
خدا نکند روز قیامت، بهاندازهی این اشیاء و ظرف و ظروف ارزش نداشته باشم. آنها خرج اهلبیت شده باشند و من خرج چیز دیگری بشوم. اینها به خاطر اهلبیت، لب پر و شکسته شوند و من به خاطر چیز دیگری، کهنه و فرسوده شوم.