پلورالیسم در حسینیه
حسینیه خیلی شلوغ است و هوا بسیار گرم. توی یه زاویه جا پیدا کردم که هر کس میاد توی حسینیه، اول منو می بینه و بازار حال و احوالپرسی گرم میشه. مریم کنارم نشسته و مثل مشاوران کاندیداهای ریاست جمهوری، بهم اطلاعات میرسونه. کمی بالاتر از من، عذرا خانوم که شرارتش شهرهی خاص و عام است، توجهی به گرما نداره و با دیسیپلین خاص خودش نشسته و زن جوانی جلوی او با بادبزن، کودکش را باد می زند. شال گیپور و یقه باز و ناخن های لاک زده و آستین کوتاه زن جوان، توجه همه را جلب میکند. توی مراسم ختم شهرستان و از این غلطا! مریم درگوشم میگوید: “این، عروس آخریِ عذرا خانومه. اون دو تا عروس قبلی طلاق گرفتند.”
من با تعجب: “چرا؟”
مریم: “از بس عذرا خانوم انگولکشون کرد. ولی به این یکی زورش نمیرسه. من در حالی که دختر جوان را نگاه میکنم: “آره، از وجناتش معلومه.”
دختر ۱۵ ساله ای درست روبروی من آن سر حسینیه مدام گریه می کند. تعجب می کنم، برای پیرزنی که سالها مریض بوده، معمولاً اینطوری گریه نمی کنند. از مریم میپرسم “این دختره کیه که گریه اش بند نمیشه؟”
_"دختر الهامه.”
_"وای چقدر زود بزرگ شده.”
_"آره، طفلی. قاضی گفته بهتره که الهام و دخترش از این شهر بروند تا در مراسم اعدام سعید نباشند.
_"پس حکم پدرش صادر شد؟”
_"چه بدونم والله؟”
الهام طی یک عشق خیابانی با سعید ازدواج کرده بود. دخترش چند ماهه بود که سعید، در یک نزاع خانوادگی، پسر عمویش را کشته بود و حالا بعد از ۱۵ سال، رضایت همه را گرفته بودند الا یک برادر مقتول. سمیرا پدرش را فقط پشت میله های زندان دیده بود. اصلاً نمی توانستم خودم جای دختر بگذارم. اعتراف می کنم که بهعنوان یک مشاور، هیچ حرفی برای گفتن به او نداشتم. دلم ریش شد. سیما خانوم آمد داخل و اول از همه من را دید. باهاش روبوسی کردم. با لهجهی شمالی، حال بچه ها را میپرسید. هنوز هم مثل قدیم، ساکت و آرام بود. من و سیما، یک زمان ازدواج کرده بودیم. چهار پنج سال بعد از ازدواج، شوهر سیما توی یک تصادف که خودش مقصر بود، فوت کرد و سیما با دو تا دختر و حقوق ناچیز، تنها ماند، بدون اینکه دیهای بگیرد. هر چقدر هم خانواده سیما وادارش کردند به شمال برگردد، سیما قبول نکرد و ترجیح داد دخترها را کنار مزار پدرشان بزرگ کند. حالا یکی از دخترها دکتر شده بود و دیگری مهندس. و سیما منتظر دو تا داماد بود که دخترها را ببرند. یعنی دنیا روی خوش به سیما نشان داده بود؟ او تودارتر از این بود که حرفی بزنه.
دم در حسینیه سر و صداست. سمیه با چوب زیر بغل وارد میشود. چقدر شکسته شده. چون راه رفتن برایش سخت است، همان دم در برایش صندلی میگذارند که بشیند. سمیه مادرزادی در رفتگی لگن داشته و چون عمل جراحی نمیشود، همینطور می ماند و با مشقت زندگی میکند. او همیشه از والدینش گله مند است که چرا با سرنوشتش بازی کرده اند؟ آیا واقعاً آنها با زندگی سمیه بازی کردهاند؟ منیژه که کنارم، روی بالش نشسته، سعی می کند که بلند بشود. کمکش می کنم. دکترها گفتهاند، درمان بی حسی پاهایش، عمل جراحی کمرش است اما او می ترسد از عمل. خیلی دلم به حالش نمی سوزد. تقصیر خودش است. بس که وسواس دارد. آوازه وسواس او به همه جا رسیده، از شستن مبل و تلویزیون و تلفن و… تا سلفون کشیدن روی همه چیز از میز و صندلی و وسایل خانه و…. .
گرما در حسنیه کلافهام کرده و سوژههای تلخ، بدتر از آن. باز فلسفه بافیام گل میکند. یاد تدریس کلام جدید میافتم : پلورالیسم (کثرت گرایی) که از مسیحیت شروع شد، در عرصه دینی دارای اقسامی است: ۱) پلورالیسم در رفتار: با پیروان همه ادیان با مسالمت رفتار کنیم. ۲) پلورالیسم در رستگاری: پیروان همه ادیان نجات یافته اند. ۳) پلورالیسم در حقانیت: پیروان همه ادیان بر حقند. مؤمن و گبر و جهود، همه بر راه راستند. و من دارم فکر می کنم، در پلورالیسم حقانیت و رستگاری، جای عذرا خانوم و عروسهایش، جای زن و دختر سعید با خود سعید، جای سیما و دخترانش با شوهرش، جای سمیه با والدینش، و جای منیژه با شوهرش کجاست؟ همگی بر حقند و همه اهل نجات؟ پس جای عدالت کجاست؟