چشمهای منتظر
وقتی میرفت فاطمه خانم فکرش را هم نمکیردکه دیگر برگشتنی نیست. شاید برایش قرآن و آب هم حاضر نکرده بود. شاید که نه حتما. حتما با خودش گفته بود همینجا میرود سرکار و شب بر میگردد. یعنی حتی خود حسن اقا هم نمیدانست این راهی که میرود دیگر بازگشتی درش نیست. اما او هیچ باکی از رفتن نداشت.
پالایشگاه آبادان آتش گرفته، یعنی عراق حمله کرده، بمباران شده. حسن آقا، کاردان شرکت نفت است و وظیفه اش ایجاب میکند سر صحنه باشد. با خودش میگوید این سرمایه ی مملکتم هست که دارد میسوزد. به جز او وزیر نفت هم آمده. 23 نفر دیگرهم هستند. فاطمه خانم با خودش میگوید وقتی وزیر هم میرود حتما امنیت دارد. حسن آقا عین خیالش نیست که شاید برنگرددپسر ها را مثل همیشه میبوسد ومثل همیشه مادر را به مرد کوچک خانه میسپارد و میرود.او فقط به فکر رفتن است. اما انگار بعثی ها هنوز همان حوالی هستند.وزیر نفت جناب تند گویان به همراه 24 نفر از کارکنان پالایشگاه آبادان وقتی که برای رسیدگی به ماجرا رفته بودند توسط عراقی ها اسیر میشوند. از وزیر که خبر رسید به شهادت رسیده اما بقیه ی کارکنان شرکت نفت هیچوقت پیدایشان نشد.
خدا پدر و مادر حسن آقا را بیامرزد. دو ماهی که از گم شدن پسرشان گذشت دیگر طاقت نیاوردند. اما فاطمه خانم خیلی سال است که منتظر برگشتن حسن آقاست. چند سالی است که بنیاد این عزیزان را جاوید الاثر هم نمیخواند.آخر صدام که به درک واصل شد همه جا را در عراق گشتند هیچ اسیری باقی نمانده.حتی نمیتوان انتظار داشت که پیکری برای خانواده شان بیاورند. هنوز هم وقتی در را میزنند فاطمه خانم دلش میریزد. با خودش میگوید شاید مسافرم از سفر برگشته باشد. هر وقت یاد فاطمه خانم میافتم با خودم میگویم چند تا از این همسران ومادران هستند که هنوز منتظر برگشتن عزیزشان هستند وچشمشان به راه خشکیده؟ این مادران وهمسران چهقدر به گردن تک تک ما حق دارند؟