چشمهای منتظر
وقتی میرفت فاطمه خانم فکرش را هم نمکیردکه دیگر برگشتنی نیست. شاید برایش قرآن و آب هم حاضر نکرده بود. شاید که نه حتما. حتما با خودش گفته بود همینجا میرود سرکار و شب بر میگردد. یعنی حتی خود حسن اقا هم نمیدانست این راهی که میرود دیگر بازگشتی درش نیست. اما… بیشتر »
نظر دهید »