زندگی در جریان است ...
زندگی در جریان است … روزی روزگاری صدام مجلس عروسی در حلبچه را بمباران شیمیایی کرد. تلویزیون صحنهی دردناکی را نشان میداد، خانۀ کوچکی که وسایلش نو بود اما اینطرف و آنطرف افتاده بود و خونی که بر زمین و دیوارها نقشهایی زده بود. چقدر مردم آنروزها… بیشتر »
2 نظر
چشمهای منتظر
وقتی میرفت فاطمه خانم فکرش را هم نمکیردکه دیگر برگشتنی نیست. شاید برایش قرآن و آب هم حاضر نکرده بود. شاید که نه حتما. حتما با خودش گفته بود همینجا میرود سرکار و شب بر میگردد. یعنی حتی خود حسن اقا هم نمیدانست این راهی که میرود دیگر بازگشتی درش نیست. اما… بیشتر »