نامه به دختری با کفش های کتانی
?نامه به دختری با کفش های کتانی
امشب که در مغازه برای اولین بار کفش به پا کردی دوست داشتنی تر به نظر آمدی.
در حالیکه شیطنت از چشمهایت می بارید، با کتانی های صورتی که سر و ته ش اندازه کف دست هم نمی شود، روی سرامیک ایستاده بودی.
چهره ات می گفت با این کفشی که قبلا فقط در پای بزرگترها دیدی، نمیدانی چه باید بکنی!
چشم هایت از ذوق برق میزد، لب های کوچکت را به زور جمع کردی که طبیعی جلوه کنی! اول نشستی ، بعد بلند شدی یک قدم سنگین و بزرگ برداشتی. سر چرخاندی و پدرت را که دیدی گام بعدی را هم با احتیاط بلند کردی. مکث کردی و به یکباره پوقی خندیدی! …
من آن لحظه گفتم “الهی قربون این هیجانت بشم” ولی این یک دهم احساسم بود.
کفش های نو ، پاهای نو ، انگیزه ی نو، روحی نو، راهی نو،…
آن لحظه به هزار راه نرفته ات فکر میکردم. به زخم زانوانت هنگام لی لی بازی، به آن روزی که از سرویس مدرسه جا بمانی و بخواهی کل مسیر را بدوی، به لرزش پایت در کفش پاشنه بلند هنگام اولین دیدار با نامزدت، به خستگی پاهایت در مسیر پیاده روی اربعین، به تاول هایش،….
به میل باطنی ات به حرکت. به این که قدم هایت قرار است کدام راه را طی کند؟ خسته و زخمی کدام مقصود شود؟ به عشق چه هدفی بدود ؟ آخرش در کدام نقطه می ایستد؟ آیا من آن روز هستم؟ آیا موقعیتی مانند مادر شهید محمدحسین حدادیان در انتظار من است که خاک پایت را ببوسم و حقانیت راهت را فریاد زنم؟
ببین جان مادر! “دم صبحی” کفش های نیم وجبی ات “نبشته” ی مرا به کجاها کشاند!