زمین بلا
ذوالجناح خسته بود. اندوه سوار، دلش را آزرده می کرد. از آن لحظه که مولا خوابش برد و در خواب جد گرامیاش را دید، غم در دل ذوالجناح موج میزد. نگران حال مولا بود، اما چاره ای نداشت. دستور خدای متعال بود.
خاکهای زمین بوی غم میداد، بوی خون. دلش نمی خواست از این جلوتر برود. شاید دلش میخواست تا همینجا هم نیاید. او از اتفاقی که قرار است بیافتد آگاه است. با تن خسته و دل نگران ایستاد.
هرچه سوار امر کرد، اعتنایی نکرد. اینجا همان مقصدی بود که خدای متعال وعده داده بود.
ذوالجناح که ایستاد، مولا پرسید:” این سرزمین چه نام دارد؟”
یکی گفت: نینواست. دیگری گفت: غاضریه. یکی هم گفت: به آن کربلا میگویند.
طنین صدا قلب زینب سلام الله علیها را لرزاند.
اشک ذولجناح جاری شد.
حسین علیه السلام بانگ برآورد:” اعوذ بالله من الکرب و البلاء"
قلبهای کودکان با سخن پدر محزون شد. آسمان از خجالت رو بر کشید.
کاروان به زمین بلا رسیده بود.