زمین بلا
ذوالجناح خسته بود. اندوه سوار، دلش را آزرده می کرد. از آن لحظه که مولا خوابش برد و در خواب جد گرامیاش را دید، غم در دل ذوالجناح موج میزد. نگران حال مولا بود، اما چاره ای نداشت. دستور خدای متعال بود. خاکهای زمین بوی غم میداد، بوی خون. دلش نمی خواست… بیشتر »
نظر دهید »
بیرق عزا
چشم هایم را که بستم تکیه ی محله ی قدیمیمان آمد جلوی چشمانم. صحنه ی ظهر عاشورایی که بچه های هیئت هر سال کنار تکیه درست میکنند و رهگذران به تماشایش مینشینند. دود اسپند و روضه ی ارباب و سینی شربت که جلوی ماشینهای عبوری میگیرند. دسته ی عزادارن اباعبد… بیشتر »
مجلس روضه
همه ی کودکی و نوجوانی ام مامان جان فقط یک نفر را برای روضه های خانگی مان دعوت میکرد. سادات خانم. سادات خانم معلم بازنشسته بود، برای همین خیلی روی کتابهای دینی تسلط داشت. روضه خوان قابلی بود. لحن روضه هاش خیلی سوزناک بود و اصلا لازم نداشت روضه های سنگین… بیشتر »
نذر بد
یکی دو شبی هست که مامان جان حال خوبی ندارد.. دیشب آبجی خانوم بالاخره مجبورش کرد که برود دکتر و آبجی کوچیکه بردش درمانگاه عمار. دختر طلا هم همراهشان رفته بود. دختر طلا تعریف می کرد:” خاله نمیدونی. یه پسره قمه زده بود، بعد سرشو خون برداشته بود. با… بیشتر »
گریه ی ملائکه
محرم که از راه میرسد موسم روضه های تک نفره ام شروع میشود. روضه میخوانم برای دل خودم. برای دخترهایم. برای فرشته ها. برای مادرش حضرت زهرا سلام الله علیها. از غربتش که با خودم زمزمه میکنم فقط خودم نیستم که اشک میریزم. با من عرض و سماء میگریند. با من در… بیشتر »