تب های نشان دار!
پسرم تب کرده، خیلی هم بی قرار است، ظرف آب را می آورم، پاهایش را که در آب می گذارم گریه اش شروع می شود. آرام دستهای خیسم را روی صورت و پیشانی اش می کشم. زبانم باز می شود به ذکر گفتن، “استغفرالله ربی و … “.
اشتباهات چند روز قبل را مرور می کنم با چشم های بسته و یک دنیا شرمندگی. از پروسه گناه کردن فقط این لحظه پشیمانی اش را دوست دارم، وقتی همه سلول های بدنت هماهنگ می شوند تا از خودت متنفر شوی و خجالت زده، بعد یکدفعه درهای نور به قلبت باز می شود، سبک می شوی، لبخند خدا را می بینی. به عالم دنیا برمی گردم، تب پسرم پایین آمده اما هنوز بی قرار است، با همان وضع رهایش می کنم…
دلم بی قرار سجاده است. “یک رکعت نماز وتر می خوانم برای رضای خدا، الله اکبر..” نماز وتر را دوست دارم، زود می رسی به قنوت، تا غلط کردم گفتن هایت را آغاز کنی. ” خدایا، این مقامی است که از آتش به تو پناه می برم ” و بعد الهی العفو گفتن هایش، می خواهم برای مومنین دعا کنم، اول از آنانی شروع می کنم که حق دارند بر گردنم. ” اللهم اغفر پدرم…. اللهم اغفر مادرم ” بعد می روم به دعاگویی آن ها که دلشان را شکسته ام، که صدایم برایشان اوج گرفت، ” اللهم اغفر…” .
قنوت نمازم را با طلب آمرزش برای علامه طباطبایی و آقای قاضی به پایان می برم. آخرش پهن می شوم روی زمین، چند تا ذکر یونسیه می گویم و سبوح القدوس رب الملائکة و الروح گویان، هم نوا می شوم با دیوارها، با کتاب های کتابخانه، با تار و پود فرش. گرچه گوشم کر است برای شنیدن این هم آوایی….
دور سجاده را جمع می زنم تا وعده دیدار دیگر، به رختخواب بر می گردم، پسرم آرام خوابیده، هیچ اثری از بیماری در وجودش نیست، سرم را می گذارم کنار سرش، همه چیز از جلوی چشمم می گذرد، راستی این تب بیشتر از آنکه علامت بیماری جسم او باشد، دردهای تسکین نیافته روح مرا یادآوری می کرد که تمام قلبم را دود اندود کرده بود. ذکرم را تغییر می دهم، “الحمدلله رب العالمین.. “.