بپر بغلم!
دخترکم بی قرار است. غذا را با هزار شکلک و ادا در دهانش می خواهم بگذارم که با چهارتا دندان جلویی سد محکم می سازد و سپس خودش را پرت میکند زمین و گریه…
“بمیرم مادر نکند تشنه ت شده؟”
می خواهم آب را به زور در حلقومش بریزم صورت می چرخاند و شروع می کند ضجه زدن. جایش هم که خیس نیست، شیرش را هم که خورده .
“فدای این چشم های خیست چرا نمیفهمم دردت چیست؟”
پدرش بغلش میکند و مثل سورتمه ی شهربازی در هوا میچرخاند بلکه کارگر افتد اما به محض پیاده شدن از دستان پدر جیغ و دادش شروع می شود. مضطر شده ایم که نکند نیش خورده! به هیچ صراطی، مستقیم نیست.
در آغوش میکشم برگ گلم را. بی خیال چاره اندیشی، قربان صدقه اش می روم، موهای نازک و بورش را نوازش می کنم، بوسه های مادرانه ام به صورتش میچکد. آرام شده. کم کم با آوا تلاش میکند با من حرف بزند. با روسری ام با او دالی بازی می کنم. غش غش در آغوشم می خندد.
سختی در خوردن و نوشیدن و بازی کردن و خوابیدن، انگار درمانش در دستان محبت من پنهان بود. انگار فقط خود مرا کم داشت! بعدش خیلی راحت غذایش را خورد، بازی کرد و خوابید! بی بهانه و بدقلقی.
چرا من به آغوش خداوند نمی روم تا کار و زندگی ام راحت تر شود؟؟
“من اعرض عن ذکری فان له معیشتا ضنکا “
هرکس از یاد و اطاعت من سرپیچی کند زندگی سخت و تنگی خواهد داشت!