مادر دعا کن!
بین صفحات مختلف سامانه رفت و آمد می کردم. غرق در فضای مجازی تا شاید مطلبی نظرم را به خود جلب کند. هنوز ناکام بودم که صدای خش خش برگ های حیاط و ناله مادر به گوش رسید. کمی پیش خودم غر زدم که وسط روز چه وقت جارو زدن حیاط است. مگر مادر فراموش کرده، پزشک جراح جارو زدن را ممنوع کرده است.
سیستم را رها کردم و با دلخوری راهی حیاط شدم. کمی با مادر صحبت کردم و خواهش کردم دست بردارند. چه اصراری است. فصل پاییز است و جارو زدن و نزدن حیاط، هیچ فایده ای ندارد. چند تا برگ خشک که حرص خوردن ندارد. خودم فردا بعد از نماز صبح که هوا خنک تر است حیاط را مثل آینه تمیز می کنم. مادر دلگیر شد و اظهار نگرانی کرد که چرا عوض شده ام. هیچ وقت برای انجام کاری چون و چرا نداشته ام. بروم به کارم برسم و خودشان حیاط را آرام آرام جارو می زنند.
وجدانم قبول نکرد. روسری را از سر مادر برداشتم و موهایم را زیر آن مخفی کردم و زیر آفتاب شدید همه حیاط را جارو زدم. مادر کنارم نشسته بود و هر چه اصرار می کردم که بروند داخل، فایده ای نداشت. مادر همه زیر و بم اخلاقم را از بر است. می داند کنارم هم بنشیند چقدر قوت قلب است. جارو زدن که تمام شد. آبی به سر و صورت حیاط و درختان زدیم. چه صفایی گرفته بود خانه. حق با مادر بود. چند تا برگ است ولی تمیزی منزل، روح زندگیست و نشاط و نشانه ای از دل های زنده و با هم بودن. نگاهم را دوخته بودم به چهره مادر و از رضایتش لذت می بردم. خودم را سرزنش می کردم که چرا این قدر چون و چرا کردم و خدا را شکر می کردم که به حرف مادر گوش داده بودم. دلم می خواست فریاد بزنم مادر ؛ بار اول نیست برای انجام کار درستی چون و چرا می کنم. سال هاست برای انجام دستورات خدایی بی نیاز، مهربان و عالِم به بود و نبود، نه تنها چون و چرا ها دارم ، نافرمانی هایم از شماره گذشته است! مادر دعا کن بی خدا نمیریم.