رزق کریمانه
اوایل بهار دو تا جوجه خریدیم، بلکه مرغ شوند، تخم محلی بگذارند. دست برقضا هر دو خروس شدند! مادر جان با قد ده سانت تحویلشان گرفت، آب معدنی تازه کوهستان، دانه خوب، سبزی تازه خودرو، همه فکرش جوجه ها بود. ما هم که حسود! در خفا می رفتیم دو تا فحشی لنگه دمپایی… بیشتر »
نظر دهید »
تضاد
درحالی که غرولند میکنم آقامحمدحسن کوچکم را برای چندمین بار در آغوش میگیرم و برای ساکت کردنش دست به دامن شیر دادن میشوم. بیخوابی کلافه ام کرده و چشمانم باز نمیشود. کلافه شده ام و دوست دارم محکم بگویم: “محمد حسن!” احساس میکنم اینطوری… بیشتر »
پلانهای زندگی من
پلان اول: اولین بار که ناظم مدرسه اعلام کرد که قرار است به اردوی سینما برویم، با همه ی بچه های کلاس اول ب از خوشحالی جیغ و هورا کشیدیم. تا یک هفته با دوستانم فقط درباره ی خوراکی های روز اردو تخیل می کردیم! شب اردو هم از ذوق خوابمان نمی برد! جالب این است… بیشتر »