تشکر از عمه خانم
چند روزی بود مادر، به زبان بی زبانی اعلام می کرد که دوست دارد مثل سال های قبل یک افطاری دسته جمعی خانوادگی برگزار کند. از طرفی چون می دانستند همه کار و زحمت آن بر من تحمیل می شود و خودشان هم هیچ همراهی نمی توانند داشته باشند، از بیان مستقیم ابا داشتند. من هم با اینکه دلم نمی خواست خواسته مادر را نادیده بگیرم تغافل می کردم. هر چه فکرش را می کردم، نمیشد. تجربه مدیریت یک چنین کاری در این وسعت نداشتم، تنها بودم و سرفه و روزه داری و بیداری شب ها، انگیزه ای برای این کار نمی گذا شت. بالاخره تسلیم دلم شدم و برای خشنودی مادر تن دادم به کاری که نباید.
نزدیک اذان مغرب، همه کارها تمام شده بود، سفره را پهن کردم. مادر بیش از چیزی که فکر می کردم، راضی به نظر می رسید. کم کم مهمان ها هم تشریف فرما شدند. همه کنار سفره نشسته بودیم. خدا را شکر همه چیز به خیر گذشته بود. چند قاشق غذا کشیدم؛ اصلا نمی توانستم لب بزنم. خسته بودم. به هر بهانه ای بود دو قاشق خوردم و خودم را سرگرم کردم که بقیه متوجه نباشند. خیلی سرفه اذیتم می کرد. مهمان ها به خاطر سرفه ها خاصتر نگاه می کردند. به خیالشان شیمیایی شده ام. بر خلاف معمول، لب به اعتراض گشودم و بعد از اینکه خیال مهمانان را از حساسیت و غیر مسری بودن سرفه ها راحت کردم، آرام به مادرم می گفتم « این هم شد دارو. باید یک فکر حسابی کرد و… » که ناگهان برادر زاده سه سال و نیمه از آن سوی سفره به زبان آمد.
همه ساکت شدند ببینند فاطمه خانم چه تشکری از عمه دارد. «عمه، عزیزم مامان جون را اذیت نکن، آن برنج هایی که نخورده ای و اسراف کرده ای ببر بریز توی باغچه برای گنجشک ها و یاکریم ها، صبح که آمدند می خورند و برایت دعا می کنند خوب می شوی». ضربه فنی شدم. نیم وجبی، جلوی چشم همه با لحن خودم کلام و آموزش سه سال را تحویلم داد. شاید هم انتقامش را گرفت. ضایع شدن عمه خانم همان و یک دل سیر خندیدن مهمانان همان. نمی دانم کسی از حضار، دیگر جرات دعوا و مشاجرات احتمالی و تناقض گفتار و رفتار جلوی چشم کودکان دارد یا خیر؟! ولی از ما به شما یادگاری، دوربین های مدار بسته را دست کم نگیرید!