کتاب مشترک
ساعت 11 ظهر بود. آفتاب قم بیرحمانه می تابید. صورتم از فرط گرما به سایه چادرم پناهنده شده بود. درست جایی را نمی دیدم و تند تند قدم برمی داشتم. اگر کسی از دور راه رفتن زیگزاگ مرا می دید احتمالا فکر میکرد دیوانه شده ام. طبق معمول دیر رسیده بودم. از پردیسان تا حرم دست اندازها را قسم میدادم که بالاغیرتا امروز جلو من ظاهر نشوند. اما فایده ای نداشت. داشتم به سرنوشتم که دیر رسیدن به همه چیز است بد و بیراه می گفتم که پرده سبز و خنک ورودی حرم مرا در آغوش کشید و چلچراغ ها به من چشمک زدند و خوش آمد گفتند.
کار امروزم را میدانستم. جزءخوانی قرآن داشتیم. یعنی هر جزء از قرآن را یکی از زائران تقبل میکرد و میخواند و قرآن ختم می شد. بی مقدمه رفتم و پشت میز جزءخوانی نشستم. همکار شیفت قبلی غرغر کنان رواق را ترک میکرد و من هنوز محو نسیم خنکی بودم که انگار از بهشت می وزید و صورتم را لمس میکرد. پنجه پاهایم روی سنگهای خنک حرم می لغزید و خستگی این همه راه رفتن را در می کرد. وقت نکرده بودم آب بخورم اما گوشه های لب های خشکیده ام کم کم داشت به بالا خم میشد و به حالت لبخند درمی آمد.
یک زائر که از ظاهرش پیدا بود ایرانی نیست آمد سر میز. روسری سفید بلندی داشت و یک گیره نقره ای رنگ زیر چانه اش محکم بسته بود و حتی یک تار مویش هم پیدا نبود. با زبان خودش چیزهایی گفت و متوجه نشدم. با چاشنی ایما و اشاره هم نتوانست منظورش را به من بفهماند. پرسیدم: “can you speak english?” انگار که یکی از دوستان صمیمی اش باشم با شعف گفت: “yes! yes!” مشغول صحبت شدیم و خوشحال بودم از اینکه این همه کلاس زبان رفتن دوران دبیرستانم بالاخره یک جا به کارم آمد! کار این زائر راه افتاد و رفت. اما این خوشحالی من خیلی دوام نداشت و احساس عجز کردم وقتی یک بانوی پاکستانی تقریبا بی سواد سراغم آمد. یک نگین قرمز رنگ با نقاب طلایی وسط چین و چروکهای صورت روی بینی اش خودنمایی می کرد. شال بلندی مانند رنگین کمان تمام قامت خمیده اش را در بغل گرفته بود. دلم میخواست هرطور شده به او کمک کنم. یک جزء قرآن میخواست. اما حتی با اعداد هم آشنایی نداشت که به او بگویم جزء چند را باید بخواند. فقط اسم سوره ها را بلد بود و دائم تکرار می کرد: “الرحمن، یاسین و…” منظورش این بود که اسم سوره را بگو تا من بخوانم. مستاصل شده بودم که یکی از زائران به دادم رسید. یک قرآن از قفسه برداشت و باز کرد و جزء 30 را نشان خانم پاکستانی داد. زائر پاکستانی چشم هایش برقی زد و لبخند روی لبانش نشست. جزء 30 را میشناخت و خوشحال بود از اینکه می تواند در ختم قرآن شریک باشد.
و من تا ساعت ها متحیر ماندم از اینکه دنبال ارتباط برقرارکردن با هم کیشم با ایما و اشاره و زبان انگلیسی و اعداد و… بودم در حالیکه خداوند 1400 سال قبل یک زبان مشترک برای همه مسلمان ها فرستاده است. کتابی که شیعه و سنی و… آسیایی و آفریقایی و… همه بر آن اتفاق نظر دارند. و وقتی این کتاب باز شود همه حرف همدیگر را می فهمند…