ابن ابی العوجاء!
غمگین و اندوهناک از مسجد خارج شد.
گویا تمام دنیا بر دور سرش می چرخید.
درد سنگینی قلبش را می فشرد.
مردم کوچه و بازار، یا غرق داد و ستد بودند و یا اینکه بی تفاوت از کنار او رد می شدند و از بلایی که ممکن بود نازل شود، بی خبر بودند!
کاش می توانست فریاد بزند.
آسمان را نگاه کرد، مثل همیشه سر جای خودش بود!
برای مفضّل حوادث زیادی در زندگیش رخ داده بود که استخوانش را خرد کرده بود، اما هیچ یک به اندازه ی لاطائلات ابن ابی العوجاء آزارش نداده بود!
ای کاش می توانست جایی را پیدا کند تا قدری با گریه خود را سبک کند !
کوچه ها را پی در پی و با عجله طی می کرد و با خودش می اندیشید؛ چرا باید ملحدانی مثل ابن ابی العوجاء زنده باشند و براحتی بتوانند خدا را انکار کنند و هر چه می خواهند به پیامبر ص و انبیا بگویند !
وقتی یادش افتاد این زندیق کافر در ایام حج چه توهینی به حجاج کرده بود ، از گوشه ی چشمش اشکی چکید!
براستی چرا مسلمانان به این بلای دهریون گرفتار شده بودند؟
باز یادش افتاد وقتی که این زندیق با هم مسلکان خود، قران را به چهار قسمت کرده بودند و تصمیم گرفته بودند که یکسال بر روی قران کار کرده و تناقض و نقایص آن را آشکار کنند ، اما وقتی در کنار کعبه جمع شده بودند و اظهار عجز می کردند، امام صادق ع ، بر آنها گذشته بود و آیات تحدی قرآن را خوانده بود!!!
ناگهان جرقه ای در قلبش زد، راهش را به طرف خانه امام کج کرد و خدمت امام صادق ع رسید.
امام چون او را افسرده و غمگین دید، پرسید : تو را چه شده است؟
مفضّل بن عمر کوفی، سخنان آن ملحدان را به عرض امام رسانید.
امام فرمود : برای تو از حکمت آفریدگار در آفرینش جهان و حیوانات و درندگان و حشرات و مرغان و هر جانداری از انسان و چهارپایان و گیاهان و درختان میوه دار و بی میوه و گیاهان خوردنی و غیر خوردنی بیان خواهم کرد چنانکه عبرت گیرندگان از آن عبرت گیرند و بر معرفت مؤمنان افزوده شود و ملحدان و کافران در آن حیران بمانند … !
پس از آن مفضل چهار روز پی در پی، به محضر امام رسید و امام بیاناتی در مورد آنچه که فرموده بود، ایراد کرد و مفضّل نوشت و آن کتاب « توحید مفضل » نام گرفت!
اندیشه ای در ذهنم خلجان می کند:
براستی اگر سوال کنندگان مانند مفضل نباشند، معارف الهی مکنون خواهد ماند؟
و براستی امام آن بیانات را فقط برای مفضل گفته است؟
برداشت آزاد از کتاب سیمای پیشوایان، ص ۳۵۷