کتاب مشترک
ساعت 11 ظهر بود. آفتاب قم بیرحمانه می تابید. صورتم از فرط گرما به سایه چادرم پناهنده شده بود. درست جایی را نمی دیدم و تند تند قدم برمی داشتم. اگر کسی از دور راه رفتن زیگزاگ مرا می دید احتمالا فکر میکرد دیوانه شده ام. طبق معمول دیر رسیده بودم. از… بیشتر »
2 نظر