چاپلوسی برای خدا
وقتی کار بدی میکند و مرا عصبانی میبیند با اینکه بوسیدن را دوست ندارد زود میدود و صورتم را غرق در بوسه میکند. عجیب دخترها بلدند آدم را گول بزنند. آنوقت است که قند در دلم آب میشود و یادم میرود میخواستم تنبیهش کنم.
امروز وقتی برگه های خواهرش را پاره کرد از ترس او فرار کرد و زیر چادرم پنهان شد. می دانست دستش آنجا بهش نمی رسد. از زیر چادرم ریسه میرفت و ریز ریز میخندید. همین طور که شیطنت هایشان را می دیدم یاد نکته ای افتادم.
آدم باید وقتی اشتباه کرد فورا فرار کند به دامان خدای رحمن و رحیمش و در آغوش او خودش را فرو کند. آنجا تنها جایی هست که کسی نمیتواند به آدم صدمه بزند. آغوش خدا تنها جایی هست که همیشه برای بندگان عاصی باز باز است. آدم خوب است وقتی گرفتار گناهان شد برای خدایش چاپلوسی کند. او تنها کسی است که با اینکه می داند داری برایش چاپلوسی می کنی با مهربانی تو را میپذیرد.
خدای من! خیلی این روزها سرم این طرف و آنطرف گرم بود؛ آنقدر که یادم رفته بود تو را دارم. دستهایم به سویت بلند است. آنها را بگیر!
من الظلمات الی النور
کاش نیمه شب ها آزاد بودم از بند دنیا، مثل غلام سیاهی رها شده. ” خدااااا… باز این گنهکار آمده با همان کوله بار گناه ديشبي قدری بیشتر، خدا، ببین… دوباره این روسیاه آمده “.
جزئیات پرونده ام به خاطرم می آمد، ناله هایم ضجه می شد، بالا می گرفت، خودم را می رساندم به زمین، این صورت آن صورت روی مهر تربت، در گوش سجاده پچ پچ می کردم، صدایم در آسمان می پیچید، التماس و انکسار موج می زد در هروله شبانه ام بین قنوت و سجود؛ “ای خدای علی، بحق علی، بگذر…. “
اشک هم می دانست کی سرازیر شود تا به رحم بیاید دل مالکی از مملوکش، خالقی از مخلوقش.
مَوْلاىَ يا مَوْلاىَ اَنْتَ الْمالِكُ وَاَ نَا الْمَمْلُوكُ وَهَلْ يَرْحَمُ الْمَمْلُوكَ اِلا الْمالِكُ…
کاش هر نیمه شب مناجات هایم اینچنین بود، بعد از یک روز ظلماني، شبی پر از نور را تجربه می کردم.
بپر بغلم!
دخترکم بی قرار است. غذا را با هزار شکلک و ادا در دهانش می خواهم بگذارم که با چهارتا دندان جلویی سد محکم می سازد و سپس خودش را پرت میکند زمین و گریه…
“بمیرم مادر نکند تشنه ت شده؟”
می خواهم آب را به زور در حلقومش بریزم صورت می چرخاند و شروع می کند ضجه زدن. جایش هم که خیس نیست، شیرش را هم که خورده .
“فدای این چشم های خیست چرا نمیفهمم دردت چیست؟”
پدرش بغلش میکند و مثل سورتمه ی شهربازی در هوا میچرخاند بلکه کارگر افتد اما به محض پیاده شدن از دستان پدر جیغ و دادش شروع می شود. مضطر شده ایم که نکند نیش خورده! به هیچ صراطی، مستقیم نیست.
در آغوش میکشم برگ گلم را. بی خیال چاره اندیشی، قربان صدقه اش می روم، موهای نازک و بورش را نوازش می کنم، بوسه های مادرانه ام به صورتش میچکد. آرام شده. کم کم با آوا تلاش میکند با من حرف بزند. با روسری ام با او دالی بازی می کنم. غش غش در آغوشم می خندد.
سختی در خوردن و نوشیدن و بازی کردن و خوابیدن، انگار درمانش در دستان محبت من پنهان بود. انگار فقط خود مرا کم داشت! بعدش خیلی راحت غذایش را خورد، بازی کرد و خوابید! بی بهانه و بدقلقی.
چرا من به آغوش خداوند نمی روم تا کار و زندگی ام راحت تر شود؟؟
“من اعرض عن ذکری فان له معیشتا ضنکا “
هرکس از یاد و اطاعت من سرپیچی کند زندگی سخت و تنگی خواهد داشت!
تب های نشان دار!
پسرم تب کرده، خیلی هم بی قرار است، ظرف آب را می آورم، پاهایش را که در آب می گذارم گریه اش شروع می شود. آرام دستهای خیسم را روی صورت و پیشانی اش می کشم. زبانم باز می شود به ذکر گفتن، “استغفرالله ربی و … “.
اشتباهات چند روز قبل را مرور می کنم با چشم های بسته و یک دنیا شرمندگی. از پروسه گناه کردن فقط این لحظه پشیمانی اش را دوست دارم، وقتی همه سلول های بدنت هماهنگ می شوند تا از خودت متنفر شوی و خجالت زده، بعد یکدفعه درهای نور به قلبت باز می شود، سبک می شوی، لبخند خدا را می بینی. به عالم دنیا برمی گردم، تب پسرم پایین آمده اما هنوز بی قرار است، با همان وضع رهایش می کنم…
دلم بی قرار سجاده است. “یک رکعت نماز وتر می خوانم برای رضای خدا، الله اکبر..” نماز وتر را دوست دارم، زود می رسی به قنوت، تا غلط کردم گفتن هایت را آغاز کنی. ” خدایا، این مقامی است که از آتش به تو پناه می برم ” و بعد الهی العفو گفتن هایش، می خواهم برای مومنین دعا کنم، اول از آنانی شروع می کنم که حق دارند بر گردنم. ” اللهم اغفر پدرم…. اللهم اغفر مادرم ” بعد می روم به دعاگویی آن ها که دلشان را شکسته ام، که صدایم برایشان اوج گرفت، ” اللهم اغفر…” .
قنوت نمازم را با طلب آمرزش برای علامه طباطبایی و آقای قاضی به پایان می برم. آخرش پهن می شوم روی زمین، چند تا ذکر یونسیه می گویم و سبوح القدوس رب الملائکة و الروح گویان، هم نوا می شوم با دیوارها، با کتاب های کتابخانه، با تار و پود فرش. گرچه گوشم کر است برای شنیدن این هم آوایی….
دور سجاده را جمع می زنم تا وعده دیدار دیگر، به رختخواب بر می گردم، پسرم آرام خوابیده، هیچ اثری از بیماری در وجودش نیست، سرم را می گذارم کنار سرش، همه چیز از جلوی چشمم می گذرد، راستی این تب بیشتر از آنکه علامت بیماری جسم او باشد، دردهای تسکین نیافته روح مرا یادآوری می کرد که تمام قلبم را دود اندود کرده بود. ذکرم را تغییر می دهم، “الحمدلله رب العالمین.. “.
مفتاح غمها
به صحیفه سجادیه اهمیت بدهید. دعاهای صحیفه همه اش خوب است اما من اگر بخواهم توصیه کنم، دعای پنجم و دعای بیستم(مکارمالاخلاق) و دعای بیست و یکم را می گویم. این دعاها پر از مطالبی است که دل را قرص میکند وگام شما را محکم میکند تا بتوانید حرکت کنید. رهبرانقلاب 95.4.12 …..
بعد از رفتن ناگهانی مادرم، نه در خانه بند می شدم و نه حوصله حرفهای روزمره مردم را داشتم! خیابانها را بی هدف گز می کردم! بین زمین و آسمان معلق شده بودم! از من خیلی بعید بود ! جمعه ای به قم مشرف شدم، در حرم دفترچه ی ختم صحیفه سجادیه را پخش می کردند، من هم یکی را گرفتم و شروع کردم به ختم روزانه ی صحیفه. با هر صفحه که می خواندم، گویا چیز سنگینی را از روی قلبم بر می داشتند، انگار یک قدم از سرزمین اندوه ، دورتر می شدم، اینکار را ادامه دادم تا به مرز شعف رسیدم، تحمل غصه با طعم شیرین رضایت و خشنودی!
و تازه فهمیدم که دعا و مناجاتهای امام سجاد ع، بهترین درمان طوفان زدگان غم و اندوه است و کلیدقفل دلهای مصیبت دیده!
#صحیفه_سجادیه
به قلم #راضیه_طرید