من الظلمات الی النور
کاش نیمه شب ها آزاد بودم از بند دنیا، مثل غلام سیاهی رها شده. ” خدااااا… باز این گنهکار آمده با همان کوله بار گناه ديشبي قدری بیشتر، خدا، ببین… دوباره این روسیاه آمده “.
جزئیات پرونده ام به خاطرم می آمد، ناله هایم ضجه می شد، بالا می گرفت، خودم را می رساندم به زمین، این صورت آن صورت روی مهر تربت، در گوش سجاده پچ پچ می کردم، صدایم در آسمان می پیچید، التماس و انکسار موج می زد در هروله شبانه ام بین قنوت و سجود؛ “ای خدای علی، بحق علی، بگذر…. “
اشک هم می دانست کی سرازیر شود تا به رحم بیاید دل مالکی از مملوکش، خالقی از مخلوقش.
مَوْلاىَ يا مَوْلاىَ اَنْتَ الْمالِكُ وَاَ نَا الْمَمْلُوكُ وَهَلْ يَرْحَمُ الْمَمْلُوكَ اِلا الْمالِكُ…
کاش هر نیمه شب مناجات هایم اینچنین بود، بعد از یک روز ظلماني، شبی پر از نور را تجربه می کردم.