لحظههای بدون شیطان
لحظههای بدون شیطان
دستمالی برداشتهام و روی ذهن و اندیشهام میکشم، اندیشهام غبار گرفته، هرچه دستمال را محکمتر و بیشتر میکشم، بازهم گرد و غبار دارد. روی دو زانو نشستهام و دستمال را خیس میکنم و روی اندیشهام میکشم، از بالا به پایین و از پایین به بالا، از راست به چپ و از چپ به راست.
از چند شب پیش، کارم شستن ذهن و اندیشهام است. ازبین بردن توهمات و خیالات باطل، چقدر سخت است. هرچه بیشتر تلاش میکنی، محکمتر به درِ بسته میخوری. غبارهای ذهن، دیگر غبار نیستند، خاک کود دادهای هستند که در آن بذر بیکاری و بطالت کاشتهای، بذر هدر دادن ساعات عمرت. دور خودت میچرخی و نتیجهای نمیگیری. این اندیشهی غبارآلود، خستهات میکند، نفست را به شماره میاندازد و خلقت را تنگ میکند.
پاک شوید ای غبارهای آزاردهنده، پاک شوید! من اندیشهی غبارآلود نمیخواهم، من به جستجوی حکمت آمدهام، از اندیشهام دور شوید، او لایق حکمت خداست، بروید! شما را نمیخواهد، کمی غیرت داشته باشید، وقتی کسی شما را نمیخواهد از درزهای در و پنجره داخل نشوید، اذن دخول ندارید.
بعد از سکوت ممتد و طولانی و تلاش برای شستن ذهن، چیزی برق میزند؟ چقدر صاف است، روشن، نورش چشمم را میزند، چشمهایم خوب نمیبیند. چشمهایم! احساساتی نشوید، کمی آرام بگیرید، بر خودتان مسلط باشید و بگذارید من ببینم. این چیزیکه برق میزند، چقدر روشن است! دلم میخواهد نوازشش کنم، صاف است مثل سنگ مرمر.
دستمال را کناری میاندازم، چین کوچکی به ابروانم میدهم و چشمهایم را کمی جمع میکنم که بهتر ببینم. نوری است کوچک، نه، اندیشهام گویی صیقل یافته است، غبارها رفتهاند و ذهنم پاک است. خدایا کمی حکمت، میشود؟ توقع زیادی است، میدانم. اما چه کنم، گدای کمی حکمتم.
همانگونه که بر روی دو زانو نشستهام و اندیشهام را نگاه میکنم، صدایی پشت سرم مرا به خود میخواند، صدای نامفهومی است، خشخش برگههای کتاب و رقص ممتد قلم بر روی کاغذ، انگار که چیزی مینویسد یا چیز جدیدی کشف میکند، انگار خوشحال است.
صدا بیشتر میشود، صدای گفتگوی دو گلدان قشنگ، فرشی که روی زمین پیچ و تاب میخورد، ضریح حرم که خلوت است و مرا میطلبد، ظرف بر از بوی خوش غذا و زنی با چشمهایی ملتمس که آنرا برای کودکش میخواهد. صداها دیگر فقط صدا نیستند، چرخی زدهاند و روبهرویم رقاصی میکنند.
نمیفهمم چرا حواسم پرت میشود، همهی صداها قطع، رقاصیها تمام میگردند و من دوباره به اندیشهام نگاه میکنم، لایهای غبار بر رویش نشسته. دوباره رکب میخورم، خدای حکمت. بار دیگر عَدُوٌّ مُبِین پیروز میشود و تمام رشتههایم را پنبه میکند.
خدایا کمی بصیرت، کمی همت، کمی اعتماد به من عطا کن تا لحظههای بدون شیطان را بسازم.