قواعدُ السفر!
عازم بودیم، پیش مهربان جان!
قطار تهران_مشهد ساعت 6:30
توی سالن راه آهن این طرف و آن طرف می رفتم با چادر و یک چمدان سنگين و پسر بچه اي بازيگوش که مدام باید ارتعاشات حنجره مبارک را بالا و پایین کني تا کمی معقولانه تر رفتار کند!
بعضی ها سبک و آرام نشسته و تابلو اعلانات را نگاه می کردند تا نوبت رفتنشان شود، شاید هم آمدن. چه فرقی می کند!
ارزش سبکبالي را اینجاها می فهمی، تازه نه گرما بیداد می کند نه تشنگی، و نه حتی در روزی گیر کرده ای که پنجاه هزار سال باشد!
خوش بحال قليلٌ من الآخرين از مسافرهای قیامتی! بدون اضافه باری دست و پا گير، گیت ها را یکی پس از دیگری رد می کنند تا به فرجام نيکشان برسند.