قبرهای خالی منتظرند!
هر بار چقدر ذهنم را درگیر می کند این سکوت پر از فریاد و مبهم قبرستان چقدر برایم تذکر است. آرامم می کند.
انگار آب سردی است بر آتش گُرگرفته ی لذات دنیا که دلم را بدجور به زنجیر کشیده…
سرگردان قدم می زنم. ندای قلبم بیدار می شود و آهسته در گوشم زمزمه می کند:
«به زودی متوجه می شوی که چه کلاه بزرگی سرت گذاشت این پست بی مقدار. هر روزت را به بهانه ی جبران فردا چه بی رحمانه از تو ربود این سه طلاقه ی علی! وتو چه ساده لوحانه به استقبالش رفتی!!!»
جمله ی ستودنی امیر بیان امام علی علیه السلام در دلم غوغا به پا می کند:
در شگفتم از کسی که می بیند از جان و عمر او کاسته می شود و با این حال برای مرگ آماده نمی شود.
آه می کشد مولایم و چه در جانم اثر می کند. آه… آه… مِن قِلّه الزّادِ و بُعدِ السَّفر: امان از دوری راه و توشه ی اندک…
چه حس خوبیست…احساس سبکی رهایم نمی کند! چقدر آزاده بودن زیباست!
اما باز هم شهر؛ بازار؛ آدم ها؛ دیدارها؛ زبان؛ این کژدم بی شاخ ودم !!!
و همان حال همیشگی: تو هنوز وقت داری! آرزوهایت، همسرت، فرزندانت، تحصیلت، حتی لباس گل گلی پشت ویترین مغازه هم ذهنم را در گیر خود می کند.
و می گوید: جانم به قربانت سن و سالی نداری که یاد مرگ را یدک می کشی!
نت را روشن می کنم. سمیه امروز نوشته: خدای من! خط قرمز کشیدی بر تمام بافته های ذهن بیمارم! چه بهت عجیبی! حیرانی دردناکی! سرگردانی بی امانی! همگی با هم قصد جانم را کرده اند.
سمیه امروز مادر پسرک چهارساله ای را دیده که یک روزه پیر شده بود. تنها پسر خانواده جلوی چشمانشان به ماشین خورد و در جا فوت کرد!!
شاید به زودی نوبت من شد!
امروز را نه!! همین لحظه را دریابم!!!