قیچی پرماجرا
مامور شده بودم برای عروس خانم قیچی بگیرم که روز چادربُرانش با قیچی خودش برایش چادر ببرند. این یک رسم است که خانواده ی داماد باید قیچی و چادر را با هم برای عروس هدیه ببرد.
رفتم داخل مغازه و یک قیچی مناسب پیدا کردم. با انگشت به قیچی اشاره کردم و بی اختیار برای احترام گفتم:” حاج آقا! این قیچی ها چند؟”
اصلا فکرش را هم نمی کردم این اصطلاح حاج آقا کسی را اینقدر ناراحت کند. یعنی به عمرم ندیده بودم. صاحب مغازه با تندی و روی برافروخته گفت:” حاج آقا شوهرته! من صد سال سیاهم اگر پول داشته باشم نمیرم مکه بریزم تو شکم عربها. میدم چهارتا جوون رو میفرستم خونه ی بخت.”
همین جور حاج و واج بهش نگاه کردم و گفتم:” اولا همسر من حاجی نیست ولی از خداشه بره حج. دوماً این یک اصطلاحه برای احترام. خیلی هم دلتون بخواد حاجی باشین.” و راهم را کج کردم و از مغازه بیرون آمدم.
خریدها که تمام شد یک گوشه ی پاساژ باعروس خانم نشسته بودیم و خستگی در میکردیم که دیدیم چند تا از مغازه دارها دارندبا هم دعوا میکنند.
نگاه که کردم همان فروشنده بود. دقت کردیم که ببینیم ماجرا از چه قرار هست که فهمیدیم کارگر مغازه ی روبرویی جنس هایی را با قرض تهیه کرده که بفروشد و کمک خرج عروسی اش شود. اما حالا مغازه ی خودشان جا نداشت که بگذارد و بساطش را وسط پاساژ پهن کرده بود. آن فروشنده ی مورد نظر ما هم که قصد داشت به جوانها کمک کند برای خرج عروسی شان، داشت جنس های جوان را میریخت بیرون پاساژ. چون فضای عمومی را اِشغال کرده بود.
عروس خانم گفت:” نگذاشت جوهر حرفش خشک بشه. حالا نمیخواد براش عروسی بگیری. بزار بساطش دو روز بمونه اون وسط. ازت کم نمیاد که.”
گفتم: ” این جماعت فقط وقت دین داری که میرسه دغدغه ی فقرا دارند اگر نه وقت بریز بپاش و ظلم و فساد خودشون یادشون میره فقرا هم اینجا آدم اند.”
طفلک جوان کارگر. دست روی سر گذاشته بود و گریه میکرد و با التماس به مرد میگفت: “دو روز بهم مهلت بدید جنس هام رو میفروشم.”