عمرها می گذرند، نمی آیید؟
آن روزها هنوز خواندن و نوشتن نمی دانستم تا اسم تان را بنویسم، اما شما را می شناختم. پدرم را دیده بودم که بعد از خواندن دعای ندبه ی روزهای جمعه، می ایستاد و دست راست را بر روی سرش می گذاشت و به شما سلام می داد. مادرم سواد خواندن دعا را نداشت، اما چادر به کمر می بست و حیاط را آب و جارو می کرد. صدای آواز پرنده ها را که می شنید زیر لب زمزمه می کرد: اللّهم کُن لِوَلیک الحُجه بِن الحَسن….
هنوز بوی گل های حُسنِ یوسف را که از نوشیدن آب صبحگاهی، معطر شده بودند، در خاطر دارم. بعدازظهر که می شد با دختران همسایه روی سکوی جلوی درب حیاط می نشستیم. گل می گفتیم و گل می شنیدیم. پیرمردی می آمد و به ما شکلات می داد و می گفت: کام تان را شیرین کنید و برای سلامتی مسافر جمعه دعا کنید.
آن روزها می دانستم که شما یک روز جمعه خواهید آمد؛ این روزها نمی دانم چند جمعه ی دیگر از عمر من باقی مانده است!
اما مولا جان!
امروز من می توانم از شما و برای شما بنویسم.
می خواستم بگویم: من و دوستان دوران کودکی ام جوان شده ایم. والدین جوان مان پیر شده اند، آن پیرمرد مهربان هم از دنیا رفت، نمی خواهید بیایید؟
ای بهار انسان ها! عمرها می گذرند. این جمعه که نیامدید. پاییز هم تمام شد. زمستان آمد. ولی شما نیامدید…