باید کتاب بخوانیم
خانم ها که اساساً از ۱۴ سال سن شان بالا تر نمیرود!
اما اگر بیشتر از این هم سن داشته باشم باز هم یادم نمیآید روزهایی را که تلوزیون هنوز به دنیا نیامده بود. اما از قدیمیترها شنیده ام آنوقت ها که تلویزیون نبود مردم همه اهل کتاب و مطالعه بودند. اگر اشتباه نکنم مثل اینکه شب نشینی ها همراه کتاب خوانی دسته جمعی و قصه گویی مادر بزرگها بود.
البته ظاهرا در آن زمان ژوراسیک خیلی برای مامانها کلاس داشته که بگویند پسر من ۱۰۰ غزل از حافظ حفظ است یا اینکه دخترم ۵۰ حکایت از بوستان سعدی را از بر میخواند یا اینکه بچه ام شاهنامه را آنچنان روایت می کند که انگار صد سال است که نقّال است. اما الان فکر کنم مادر بزرگ ها قصه گفتن بلد نیستند و مامان ها حتی خودشان هم نمیدانند سعدی چند تا کتاب دارد یا تعداد غزل های حافظ چند تاست. یا اصلا نقال یعنی چی؟
حالا درست است که عصر تکنولوژی هستیم و امروز ارتباطات حرف اول را میزند و بی سواد کسی هست که بلد نیست برود در تلگرام و اینترنت گردی کند؛ اما فکر کنم تا دنیا دنیاست آدم ها علم را باید از کتاب ها بیاموزند. حالا شاید از روی دست استاد مهربانتان یاد بگیرید که چطور گزینه ی کپی مطلب را در تلگرام استفاده کنید! اما مطمئنا اگر کتاب نخوانید خانم دکتر و آقای مهندس و بهترین سخنران و مجتهد نمیشوید.
یک کسی هست که ما خیلی او را دوست داریم و از قدیم به ایشان می گفتند عالم آل محمد(صلوات الله علیهم اجمعین). اگر بخواهیم یک نوک سوزن هم به ایشان شبیه شویم باید سرانه ی مطالعه ی مان را بالا ببریم اما نه در شبکه های اجتماعی.بلکه باید کتاب بخوانیم، کتاب!
دعوت غیر زبانی
همان اولین روزهای تولد دخترم بود که با خودم گفتم:” این بچه که الان من مادرش هستم نه خواندن بلد است و نه نوشتن. حتی حرف زدن هم بلد نیست. حتی خوردن و خوابیدنش را باید خودم مدیریت کنم. پس باید مادری باشم که یک کودک مودب و موفق تربیت کنم. این شد که از همان روز اول با اینکه طفل دوروزه ام فارسی بلد نبود با او با احترام صحبت میکردم و برایش قرآن و دعا و روضه ی ابا عبد الله الحسین علیه السلام میخواندم.
کمی که بزرگتر شد تلوزیون را با کنترلش خاموش و روشن میکردم که یاد نگیرد این دستگاه یک دکمه ی خاموش و روشن هم روی خودش دارد. مبادا انقدر آنرا فشار دهد که خراب شود.
اسباب بازی هایش را با وایتکس و آب جوش ضد عفونی میکردم و همیشه لباس مرتب تنش میکردم که مبادا شلخته و کثیف تربیت شود.
انصافا این کارها ثمر بخش بود. به بچه های هم سنش میگفت شما و موقع مهمانی هم کفش هایش را در جا کفشی خانه میزبان میگذاشت که مبادا زیر پای بقیه خراب شود. حالا هم که بزرگ تر شده بدون اینکه کسی بهش بگوید نمازهایش را میخواند و جلوی نامحرم چادر میپوشد.
فکر کنم برای راهنمایی هر کسی بهترین کار این باشد که خودمان عامل باشیم؛
“کونو دعات الناس بغیر السنتکم.” 1
1. مشكاة الأنوار في غرر الأخبار، على بن حسن طبرسى، ص ۴۶؛ بحار الأنوار، علامه مجلسی، ج ۶۷، ص ۳۰۹.
اگر کودکم، بلند بلند فکر می کرد!
اگر کودکم، بلند بلند فکر می کرد!
یک مشت قرقره و چند باتری قد و نیم قد را از کیسه اش درآورد.
_ “اینا چیه دیگه”
_ “اسباب بازیه، بیا گَلِّه بازی کنیم “
با تعجب به خودش و قرقره هایش نگاه کردم.
_"گَلِّه بازی چطوریه؟ “
با ته لهجه محلی و صمیمیتی از جنس روستا برایم توضیح داد…
_” ما مثلا چوپان بشیم اینام گوسفندامون، این باتری گُنده ها گاون، اون قرقره کوچیکا بره، ببریمشون….”
حرفش را قطع کردم، عادت به اینجور سرگرمی های ساده نداشتم.
_ ” این باتری ها کدوماش سالم تره، زود باش جدا کن “
حسابی خورد تو ذوقش، از اینکه حرفش را بریدم، از اینکه…
_” بفرما… اینا هنوز قُوَّت دارن “
دلخوریش از بفرما گفتنش معلوم بود، محکم ادایش کرد. از توی کیف دستی بن تنی ماشین کنترلی قرمز _ مشکی ام را درآوردم.
_ ” کادوی تولدمه… پریناز جون برام خریده “
مکث کوتاهی کرد، قدر یک دور چرخاندن قرقره، خیلی هم خوشش نیامده بود. همه علامت سؤال های ذهنش را خلاصه کرد در یک نهاد بی گزاره.
_” تولد ؟!! “
_ ” اوهوم “
_” من برم، بازی دیگه بسه، شیر گاوارو ندوشیدم، باید برم دوتا آبادی پایین تر برای آبجی زهرا عرق نعناع بگیرم نفخش زیاده، شبا گریه می کنه “
صحبت از شیر و گاو که وسط آمد یاد صبح های خانه افتادم، مادرم لیوان شیر بدست دنبالم راه می افتاد و قربان صدقه ام می رفت: ” نخوری بزرگ نمی شی ها، همین یه لیوان… پسرم می خواد قوی بشه…”
از تصورات فانتزی مأبانه ام بیرون آمدم.
_ ” دوتا آبادی پایین تر! با سرویس برو، تنهایی خطرناکه..”
نیش خند تلخی زد و رفت به سمت طویله. حسابی دردم گرفت، از خودم. یک موجود مصرف گرای بی مصرف!! که وسط اسباب بازی بدنیا آمده، باید هرروز دنبالش بدوند تا قرص ویتامینش را بخورد، شیر هفتاد درصد آب بخورد، سالاد سبزیجات با شنیسل مرغ بخورد تا جسمش قوی شود، خدا می داند بر سر روحش چه می آید.
پاشدم بروم دنبالش قرقره بازی یاد بگیرم، ساک دستی بن تنی ام افتاد. کرم ضد آفتاب و کرانچی چی توز جلوی پایش ولو شد.
_” ای بابا، کیف مامانتو چرا برداشتی، این کِرِم زخم پیشونی حنایی رو خوب می کنه؟! به به… ساعت تغذیه ات هم که شده “
تو عمرم آنقدر تحقیر نشده بودم، همه قواعد نوین تربیتی که برایم اجرا کردند در چشمم ناکارآمد آمدند! اصولی که مرا انحصار طلب، خود مختار و بی مسئولیت بار آورده و لذت دویدن و زمین خوردن را از من گرفته بود. حالا می فهمم چرا کسی ریسک نمی کند برای یک سرمایه گذاری کوچک اما تولیدزا، همه می روند پول می خوابانند سود بگیرند، نسلی که خطر کردن نمی داند! شیر می خورد تا قوی شود! دوتا کوچه پایین تر با سرویس می رود! تا بیست سالگی هنوز بچه است! باید همیشه سرگرم باشد، با اسباب بازی، تلوزیون، تب لت! باید یکدانه باقی بماند، چون بچه دوم بیاید جیره شیر نصف می شود، دیگر قوی نمی شوند! سرگرم کردنشان هم کار جناب فیل است.
فرزند کمتر، مصرف گرایِ لوسِ از خود راضیِ بیشتر!
همینک نیازمند یاری سبزتان هستیم.
#معصومه_رضوی
ننه سلطان
سلطان خانم مادر بزرگ مادری ام زن با سلیقه ای بود. با آنکه سواد نداشت اما هزاران هزار قصه ی نو و نگفته داشت. انقدر در قصه گویی تبحر داشت که یک قصه را هر بار به یک شکل جدید روایت میکرد و هر بار جذاب تر از دفعه ی قبل و هر بار یک نکته ی جدید را در آن یادمان میداد.
آن روزها موشک باران بود و من و خواهر برادرهایم در خانه ی پدربزرگم در شهریار مهمان بودیم. شب ها که آژیر قرمز تمام میشد ننه سلطان همه ی مان را جمع میکرد در رخت خواب خودش و با بچه های دایی و خاله مینشستیم و برایمان قصه ی هزار باره ی مورچه باجی را تعریف میکرد که چطور بر مشکلاتش پیروز میشود تا ترس موشک باران یادمان برود و یک خواب شیرین ببینیم.
ننه سلطان ۹۹ سالش بود که از دنیا رفت اما تا زمانی که زنده بود نمازهایش را اول وقت میخواند و هر روز زیارت عاشورا را بعد از نماز ظهرش از بر میخواند.چهره ی نورانی اش هنوز در مقابل چشمان من است.
قدیم تر ها مادر ها سواد نداشتند اما بلد بودند چطور بچه تربیت کنند چون روی ادب و تربیت خودشان خیلی وقت میگذاشتند.
در آرزوی معرفتم...
دخترم عاشق جوجه و بازی کردن با جوجه هاست. همسایه مان اخیرا جوجه اردکی به او هدیه داده است.از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجد . الان در خانه ما جوجه نقش بچه را دارد و دخترم نقش مادری مهربان و حساس!
دیروز تا خبردار شدم یک بسته کامل دستمال کاغذی را برای نظافت جوجه به باد فنا داده بود. با اینکه می داند چقدر به مصرف بیجای آب در خانه حساسم، تشت آبی را برایش پر کرده و جوجه بیچاره را هر روز آب تنی زورکی می دهد!
جوجه اردک هم نامردی نمی کند. هر جا صاحبش می رود پشت سرش تند و تند و با هول و هراس حرکت می کند وبا پاهای کوتاهش مدام پشت سر او در تلاش و تکاپوست !
موقع ایستادن صاحبش آنقدر به پاهای او نزدیک می شود که فکر می کنم با لحظه ای غفلت ، زیر پا له خواهد شد. هر وقت صاحبش از حیاط به خانه می آید آنقدر جیغ و داد و ناله و فغان راه می اندازد که دلمان کباب می شود!
دیروز که دخترم را به پارک بردم سی تا پله را به سختی پایین آمده و پشت در منتظر ما نشسته بود!
شب ها هم فقط بین دو لنگه دمپایی صاحبش می خوابد.حتی وقتی او را می بیند مدل جیک جیکش فرق می کند و هر طور شده خوشحالی اش را بروز می دهد…
فکرش را که می کنم معرفت را باید از این جوجه یاد بگیرم.او وقتی از صاحبش دور می شود هر طور شده دل او را به رحم آورد تا به وصالش برسد! اما من چقدر دوری از صاحبم را احساس می کنم؟
خدایا….
واقعا چقدر نگران دور شدن و فراق از تو هستم که صاحبی برای “من لا صاحب له"؟
شبها چقدر با یاد و ذکرت انس می گیرم و چقدر ایمان دارم به تو که انیسی برای “من لا انیس له” و رفیقی برای” من لا رفیق له"؟؟
وقتی بیماری و رنجوریهای جسمی و روحی مرا فرا می گیرد چقدر با اعتقاد به اینکه طبیبی برای “من لا طبیب له” به دنبال مداوای دردم می گردم؟؟
در این دنیایی که همه دوستیها و دلسوزیهای متظاهرانه اش فقط حول منفعت می چرخد تا چه حد به دوستی و دلسوزی و شفقت واقعی تو ایمان دارم برای خودم که “من لا شفیق له” هستم؟!
و چقدر عاشقانه هایم را خرج تو می کنم که حبیبی برای “من لا حبیب له"؟
آیا وقتی از درگاهت دور می شوم منتظر نگاهت و عنایتت می نشینم و سختی پیمودن پله های عبودیت را تا رسیدن به درگاهت به خود می دهم؟ و چقدر با همه ضعفهایی که دارم به دنبالت در حرکتم؟