ننه سلطان
سلطان خانم مادر بزرگ مادری ام زن با سلیقه ای بود. با آنکه سواد نداشت اما هزاران هزار قصه ی نو و نگفته داشت. انقدر در قصه گویی تبحر داشت که یک قصه را هر بار به یک شکل جدید روایت میکرد و هر بار جذاب تر از دفعه ی قبل و هر بار یک نکته ی جدید را در آن یادمان میداد.
آن روزها موشک باران بود و من و خواهر برادرهایم در خانه ی پدربزرگم در شهریار مهمان بودیم. شب ها که آژیر قرمز تمام میشد ننه سلطان همه ی مان را جمع میکرد در رخت خواب خودش و با بچه های دایی و خاله مینشستیم و برایمان قصه ی هزار باره ی مورچه باجی را تعریف میکرد که چطور بر مشکلاتش پیروز میشود تا ترس موشک باران یادمان برود و یک خواب شیرین ببینیم.
ننه سلطان ۹۹ سالش بود که از دنیا رفت اما تا زمانی که زنده بود نمازهایش را اول وقت میخواند و هر روز زیارت عاشورا را بعد از نماز ظهرش از بر میخواند.چهره ی نورانی اش هنوز در مقابل چشمان من است.
قدیم تر ها مادر ها سواد نداشتند اما بلد بودند چطور بچه تربیت کنند چون روی ادب و تربیت خودشان خیلی وقت میگذاشتند.