حاجت روای بین الحرمین
ريسه هاي رنگارنگی که با نسیم ملایم تکان می خوردند ، به ستاره های نشسته بر گونه ها و چشمهایش چشمک می زدند و همنوا با زمزمه های دلنشین ترکی که برای ابالفضل می خواند پیچ و تاب می خوردند و می رقصیدند.
دوباره سلامی کرد از ته دل به باب الحوائجی که بارها در اوج ناتوانی و درماندگی صدایش زده بود، و کنار یکی از هم کاروانی هایش نشست. منتظر بود کامران از حرم آقا بیاید و با هم به هتل برگردند. نگاهش دوباره به گنبد حضرت گره خورد. پلکی زد و خنکی نمناکی روی گونه اش خزید.
به خبری که امروز شنیده بود و هنوز هم باورش نمی شد فکر می کرد و به آقایی و بزرگواری و غیرت ابالفضلی که نگاهش از دیدن گنبد اسمانی اش سیر نمی شد. بغضش شکست و برای چندمین بار از ته دل گریه کرد. مثل گریه هایش درشبی که با کامران درباره عملی که قرار بود انجام دهند حرف می زدند.
ان شب در حالیکه جواب آزمایش کامران را مرور می کرد با نگرانی پرسید “یعنی حتی چند درصد هم احتمال نداره به روش طبیعی بچه دار بشیم؟!” و کامران در حالیکه از ناامیدی حوصله جواب دادن نداشت، ملافه را روی سرش کشید و جواب داد “دکتر گفت حتی یک درصد هم امکانش نیست.”
ترس از آینده ای مبهم سراسر وجودش را دربرگرفت و ادامه داد “حالا چی میشه؟” و وقتی شنید که قرار است بعد از سه ماه تزریق آمپول ، آی وی اف داشته باشند مات و ساکت شد. ان شب ، مبهوت ماجرایی که در انتظارش بود تاصبح بی صدا گریه کرد. میان سایه روشن هزاران فکر بن بست و تاریک، سوسوی امیدی در دلش تابید. ته دلش به ابالفضل متوسل شد. “من دوست ندارم زیر این عمل باشم . شما رو به غیرتتون قسم میدم کمکم کنید”
یک ماه از آن شب غمگین که خواب بر چشمانش حرام شده بود ، گذشت. نزدیک ظهر نوای روحنواز اذان فرودگاه نجف بود که به او و همسرش خوش آمد می گفت. این سفر شیرین ترین سفر زندگی شان بود.
در جلسه بله برون شان وقتی همه با پیشنهاد 72 سکه کامران برای مهریه مخالفت کرده بودند، مارال تنها کسی بود که با قبول این پیشنهاد، خواسته بود یک سفر کربلا هم ضمیمه مهریه اش کند تا نیت هایشان با هم گره بخورد؛ و کامران خوشحالتر از همه پذیرفته بود. حالا یک ماه بعد از آن شب ناراحت کننده، کامران دستش را گرفته بود و آورده بودش زیارت کربلایی که در عقدنامه زیرش را امضاء زده بود. در مسیر نجف به کربلا، حالش به هم خورد. می دانست از آثار تغییر آب و هوا و مسمومیت است. بعد از دکتر و آزمایش، باورش نمی شد. او مادر شده بود. حالا نشسته بود رو به گنبد حضرت ابالفضل. خیره و بی تاب. آرام زمزمه می کرد: "آقا فقط برای تشکر آمده ام. ممنونتان هستم.” پ.ن: این خاطره واقعی است. مارال یک طلبه است.