جذب دلها
امسال تصمیم گرفتیم مدرسه ی دخترم را عوض کنیم. از روزی که فهمید باید به کلاسی برود که ۳۵ نفر دانش آموز دارد پایش را کرد توی یک کفش که :” من میخوام برای همه ی بچه های کلاسمون کادو بخرم که با من دوست بشن و باهام قهر نکنن.”
گفتم:” فکر نمیکنم امکان داشته باشه مامان جان. آخه فوقش اگر یک هدیه ی حسابی هم برای همه شان خریدی از کجا تضمین وجود داره همشون باهات دوست بشن؟ ” گفت:” حالا همشون دوست نشن حد اقل نصف شون که دوست میشن.”
امروز که داشتم حدیث میخواندم به یک حدیث جالب از امیرالمومنین علی علیه السلام رسیدم که دیدم استدلال دخترم هم علمی هست و هم نقلی. اتفاقا اصلا هیچ جای شک درش وارد نیست.
حضرت علی علیه السلام فرمودند:” هر که احسان و نیکی کند؛ دلها به سوی وی گرایش پیدا میکند.”
بالاخره یکی از اقسام احسان، هدیه دادن است. حالا دارم به این فکر میکنم که آدم باید خیلی از کارها را از بچه ها یاد بگیرد.
منبع: غررالحکم صفحه ی ۴۴۹
من و قلک
چند سال پیش با یک قلک دوست شدم. از موسسه ی محک آمد خانه مان و همینجا پیش ما ماند. حالا یکی از اعضای خانواده مان شده است. هر روز سهم خودش را از سبد خانواده میگیرد.
اما روزی که آمد باهاش یک قول و قرار هم گذاشتیم و هنوز سر حرف مان هستیم.
قرار شد هر وقت یکی مان کمک لازم داشت به داد هم برسیم. حالا هر وقت بچه ها مریض میشوند میفهمم به کمکم احتیاج دارد. من هم هر وقت گرفتار میشوم فوری وساطت می کند و کارم راه میافتد. گاهی وقت ها انقدر دلهایمان به هم نزدیک میشود که زود به زود شکمش پر میشود و میرود یکی دیگر جای خودش می فرستد.
خیلی این قلکم را دوست دارم. فکر کنم او هم نظرش همین باشد.
وَمَا تُنفِقوا مِن خَیر فَلِاَنفُسِکُم آیه ی ۲۷۲ سوره مبارکه بقره. هیچ انفاق خیری انجام نمیدهید مگر اینکه ثمرش برای خودتان است.
دخترانه ها
بچه ها در پارک مشغول بازی بودند.
دخترم با آن قد دو سال و نیمه و آن دست های کوچکش این روسری صورتی گل درشتش را پشت و رو چادر میکرد و می کشید روی سرش. میخواست وقتی سوار سرسره میشود از سرش نیافتد.
داشتم نگاهش میکردم. به آن چتری هایش که مثل بی بی بیگم ها بیرون ریخته بود؛ اما همان طور مثل آنها با دست کوچکش جلوی روسری چارقد شده ی صورتی اش را محکم گرفته بود که بالای سرسره حجابش خراب نشود.
با خودم گفتم دخترها به دنیا که میآیند حیا دارند. این تربیت های من مادر است که دخترم را با حیاتر میکند. یادم افتاد از وقار حضرت زینب سلام الله علیها و تربیت های مادرش حضرت زهرا علیها سلام….
میوههای از آب گذشته
وقتی کسی راهی قم میشود پدرشوهرم از فرصت استفاده میکند و چند جعبه میوه از باغ خودشان میفرستد برای پسر و عروسش! یعنی ما!
احتمالا تصورشان از قم یک بیابان بیآب و علف است که هیچ میوه و سبزی در آن یافت نمیشود.
دستشان درد نکند اما همیشه این حجم میوه، آنقدر در یخچال میماند تا پژمرده شود یا اینکه صبحانه و نهار و شام میوه میخوریم که تا به مرحله پوسیدگی نرسیده تمام شود.
این بار تصمیم گرفتم همان اول که هنوز میوهها تازه است نیت کنم و بین مردم تقسیم کنم. میوهها را شستم و راهی محوطه مجتمع شدم. همان جایی که همیشه پر است از خانمهای همسایه که همراه کودکانشان برای بازی و سرگرمی آمده اند. به محوطه که میرسم چند خانم را در حال قدم زدن میبینم و تعدادی از مادران هم روی صندلی زیر سایه درخت نشسته اند و گرم صحبت هستند. چند پسربچه مشغول تعمیر یک دوچرخه اند و تعدادی دختربچه دوست داشتنی روی زمین فرش پهن کرده اند و خالهبازی میکنند. اینجا همیشه پسرها و دخترها جدا از هم بازی میکنند. آن طرفتر تعداد زیادی خردسال هم در نوبت استفاده از تاب و سرسره هستند. آری این است حکایت یک مجتمع طلبه نشین با تعداد فراوان بچه!
هنوز به خیل عظیم بچهها نرسیدهام.
یک نفر از همسایهها به سمت من میآید. میوه را تعارف میکنم؛ برنمیدارد. باز تعارف میکنم؛ برنمیدارد. آخر سر به تمام مقدسات قسم میخورم که باور کنید میوه نذری است. بردارید!
بالاخره موفق میشوم و برمیدارد. میگوید: “فکر کردم چون من را دیدید دارید تعارف میکنید!” کم کم میرسم به پسربچهها با اولین تعارف هرکدام یک میوه برمیدارند و تشکر میکنند. به همین سادگی!
اما وقتی به مادران نشسته روی صندلی میرسم دوباره باید همان حجم تعارف را تکرار کنم!
بالاخره میوهها تمام میشود و در مسیر بازگشت با خودم فکر میکنم که براستی چرا این حجم تعارف و تکلف در صحبتهای ما هست؟ امروز فهمیدم که رد کردن دست کسی که صادقانه چیزی را به سمت ما گرفته، چقدر اذیت کننده است. اگر میتوانیم بهتر است با همان اولین تعارف برداریم و دستش را رد نکنیم! حتی اگر میل نداشته باشیم، رد احسان نکنیم. من گمان میکنم بیشتر این تعارفها دروغ است. تصمیم گرفتم مثل بچهها صاف و ساده باشم.
بحران محیط زیست
بحران محیط زیست
امروز اندازه پنج مشماع کمتر، حواسم به محیط زیست بود. دختر بچه که بودم مادر برایم یک زنبیل کوچکِ پلاستیکی خریده بود. از همان ها که قرمز و بزرگش را داشت. باهم می رفتیم بقّالی، سطل های ماست قد و نیم قد، بی مارک، بی نشان، ردیف نشسته بودند توی یخچال، به عمق پنج سانتی متر تا زیر پوسته هم، سر می بستند!
خریدها را تو سبد می چیدیم، بعضی هایش را هم فروشنده می گذاشت تو پاکت های کاغذی. هتوز خبری از “بحران محیط زیست” نبود؛ اما به شدت اهل مراعات بودیم.
امروز به رسم آن وقت ها، ساک پارچه ای برداشتم و رفتم خرید. کلم و هویج و فلفل دلمه ای ها را با حوصله توی ساک می گذاشتم. فروشنده با تعجب وسایل را برایم آماده می کرد. لابُد به گمانش با اولین پرواز از امین آباد آمده بودم! من اما ترجیح می دهم به اولین پلاستیک های ساخته شده دست بشر فکر کنم که هنوز در طبیعت جولان می دهند.
بیاید فرهنگ های خوبِ قدیمیمان را دوباره احیا کنیم. این خودش یک جور سبک زندگی ست.
# معصومه_رضوی