میوههای از آب گذشته
وقتی کسی راهی قم میشود پدرشوهرم از فرصت استفاده میکند و چند جعبه میوه از باغ خودشان میفرستد برای پسر و عروسش! یعنی ما!
احتمالا تصورشان از قم یک بیابان بیآب و علف است که هیچ میوه و سبزی در آن یافت نمیشود.
دستشان درد نکند اما همیشه این حجم میوه، آنقدر در یخچال میماند تا پژمرده شود یا اینکه صبحانه و نهار و شام میوه میخوریم که تا به مرحله پوسیدگی نرسیده تمام شود.
این بار تصمیم گرفتم همان اول که هنوز میوهها تازه است نیت کنم و بین مردم تقسیم کنم. میوهها را شستم و راهی محوطه مجتمع شدم. همان جایی که همیشه پر است از خانمهای همسایه که همراه کودکانشان برای بازی و سرگرمی آمده اند. به محوطه که میرسم چند خانم را در حال قدم زدن میبینم و تعدادی از مادران هم روی صندلی زیر سایه درخت نشسته اند و گرم صحبت هستند. چند پسربچه مشغول تعمیر یک دوچرخه اند و تعدادی دختربچه دوست داشتنی روی زمین فرش پهن کرده اند و خالهبازی میکنند. اینجا همیشه پسرها و دخترها جدا از هم بازی میکنند. آن طرفتر تعداد زیادی خردسال هم در نوبت استفاده از تاب و سرسره هستند. آری این است حکایت یک مجتمع طلبه نشین با تعداد فراوان بچه!
هنوز به خیل عظیم بچهها نرسیدهام.
یک نفر از همسایهها به سمت من میآید. میوه را تعارف میکنم؛ برنمیدارد. باز تعارف میکنم؛ برنمیدارد. آخر سر به تمام مقدسات قسم میخورم که باور کنید میوه نذری است. بردارید!
بالاخره موفق میشوم و برمیدارد. میگوید: “فکر کردم چون من را دیدید دارید تعارف میکنید!” کم کم میرسم به پسربچهها با اولین تعارف هرکدام یک میوه برمیدارند و تشکر میکنند. به همین سادگی!
اما وقتی به مادران نشسته روی صندلی میرسم دوباره باید همان حجم تعارف را تکرار کنم!
بالاخره میوهها تمام میشود و در مسیر بازگشت با خودم فکر میکنم که براستی چرا این حجم تعارف و تکلف در صحبتهای ما هست؟ امروز فهمیدم که رد کردن دست کسی که صادقانه چیزی را به سمت ما گرفته، چقدر اذیت کننده است. اگر میتوانیم بهتر است با همان اولین تعارف برداریم و دستش را رد نکنیم! حتی اگر میل نداشته باشیم، رد احسان نکنیم. من گمان میکنم بیشتر این تعارفها دروغ است. تصمیم گرفتم مثل بچهها صاف و ساده باشم.