طعمه گرگ زمانه
امید به رتبه دو رقمی کنکور داشت؛ حتی خودش به تک رقمی هم فکر می کرد. هرچند هیچ کدام از رشته های دانشگاه چنگی به دلش نمی زد؛ اما آنقدر دور و براش پر از آدم های درس خوان و رتبه بالای امتحانات کشوری بود که کلا تنها راه پیشرفت و مهم شدن در آینده را فقط در دانشگاه رفتن آن هم در یک رشته “دهن پر کن” می دانست.
اما سرنوشت چیز دیگری برایش رقم زد که هیچ وقت در هیج کجای ذهنش نه تصویری از آن داشت و نه برایش قابل قبول بود. رشته شیمی با رتبه حدود 1470.
زندگی اش را تباه شده می دید. تمام آینده ای که برای خودش نقاشی کرده بود در چشم به هم زدنی پر از خط خالهای های سیاه شد.
دوستانش پزشکی و داروسازی دانشگاه تهران و شهید بهشتی قبول شده بودند. چقدر خوشحالی آنها برایش عذاب آور بود. احساس می کرد دیگر هیچ مشکلی در زندگی نخواهند داشت و تا آخر عمرشان شادند. از همه سختر تصور اینکه استادها، دوستان، فامیلها و خانواده چه قضاوتی راجع بهش می کنند، سوهان روحش شده بود.
با گریه های شبانه روزش، افسردگی هم به سراغش آمده بود و با اینکه در دانشگاه ثبت نام کرده بود ولی درست و حسابی سر کلاسها نمی رفت. ترم های مشروطی و مرخصی های تحصیلی و ناهنجاری های اخلاقی و رفتاری روزگارش را سیاه کرده بود. تا اینکه از دانشگاه انصراف داد. فکر می کرد با این کارش حال بهتری پیدا می کند، ولی بدتر شد.
برای آرامش پیدا کردن هر کاری می کرد، از خرید کتابهای روانشناسی گرفته تا ثبت نام کلاسهای انرژی درمانی و مدیتیشن و یوگا و هزار و یک جور ابداعات و اختراعات بشری دیگر. علی الظاهر حالش خوب بود اما غافل از اینکه اینها آرامش قبل از طوفان بودند و بدون آنکه بفهمد وجودش را به منجلاب توهمات و خیالاتی کشانده بودند که آن سرش ناپیدا.
تا قبل از این ماجرا، ته دلش اعتقادی به خدا داشت ولی اهل واجباتش نبود و حجابش هم که اصلا تعریفی نداشت و با رفتن به این راهها، همان یک ذره اعتقاد هم داشت رنگ می باخت و ذهنش پر از انواع و اقسام شبهات شده بود. اما بدبختی بالاتر اینکه گرفتار موجودات از ما بهترونی شده بود که وجودش را پر از ترس و وحشت می کردند و او هم هیچ قدرت مقابله با آنها نداشت. از لحاظ جسمی و روحی بسیار ضعیف و آسیب پذیر شده بود و این وضعیت پدر و مادرش را بسیار نگران کرده بود.
تا اینکه یکی از اقوامشان نشانی سیدی را دادند که بسیار مورد اعتماد و وثوق آنها بود. پدر و مادرش قبول کردند و او را نزد سید بردند.
سید نگاهی به او کرد و با آرامش خاصی گفت: نمارت را بخوان.
به همین سادگی تیر خلاص را زد. انگار تمام عمرش منتظر شنیدن همین یک کلام بود.
نزدیک ظهر به خانه رسیدند. سریع وضویش را گرفت و شروع به خواندن نماز کرد و آن نماز نقطه عطفی شد بین زندگی گذشته و آینده اش. تارهای عنکبوت سیاه رنگ و چسبناکی که وجودش را اسیر خودشان کرده بودند با هر بار نماز اول وقت خواندنش تکه تکه جدا می شدند و او می دید و حس می کرد آزاد شدنش را.
آرامش سرتاسر وجودش را گرفته بود و به قدری از نماز لذت می برد که خیلی وقتها بیش از یک ساعت پای سجاده می نشست. رفتارش هم خیلی تغییر کرده بود و حتی حجابش را هم درست کرده بود. احساس می کرد هرچه بیشتر به گفته های خدا عمل می کند افکارش نورانی تر می شود و بیشتر کارهای اشتباهش را می فهمد.
حدود سه سالی می شد که از درس خواندن فاصله گرفته بود و حالا دوست داشت که آن را ادامه دهد. یک روز با پدرش رفتند قم و بعد از زیارت پدرش به او پیشنهاد داد که بروند حوزه علمیه تا شرایط ثبت نامش را بپرسند،او هم قبول کرد. آنجا تازه متوجه شد که شهرشان پنج تا حوزه علمیه دارد و او این را اصلا نمی دانست. برگه و شماره تلفن انها را گرفت و در اولین فرصت به نزدیکترین حوزه محل سکونتشان رفت و ثبت نام کرد. وقتی که از در آن خارج می شد بغض گلویش را گرفت؛ احساس کرد اینجا همان گمشده اش هست، همان جایی که قبلا می خواست باشد و چقدر راه سختی را طی کرده تا به آن برسد….. و دیگر اشکها و سنگینی گلو امانش نمی داد.
و امروز وقتی که برگ های دفتر زندگی اش را با من ورق می زد، با صدای آرام و حزن آلودی گفت: ” تمام آنچه که می خواستم باشم و انجام دهم و تمام آن آینده ای که برای خودم تصویر کرده بودم را در این راه می بینم. کاش کمی مسیر عبورم کوتاهتر و سختی آن کمتر بود تا تمام زندگی ام را در آن قدم می زدم و بیشتر در هوایش نفس میک شیدم و کمتر عمرم را طعمه گرگ های زمانه می کردم و آن طور بین من و خدایم، فاصله نمی افتاد.”
دستهایم را در دستهایش می فشارد و محکم می گوید :"انانه، من آزاد شده نماز اول وقتم، می فهمی؟! نماز اول وقت .. “
ان الصلاه تنهی عن الفحشاء و المنکر
#انانه_فاطمی