عشق با طعم ایمان
تابستان کلافه ام کرده، دلم معجزه می خواهد از جنس پاییز.
زرورق برگ های نارنجی و ارغوانی و گاهی صورتی مایل به گُلبهی زیر پای عابران قِرِچ قُروُچ کند، نم نم باران ببارد، و تو با چادرت محکم رو بگیری از دستبرد بادهای پاییزی. با همسفر آرامِ دل و جان، قدم بزنی در گذرهای منتهی به فردوس، عاشقانه هایت را به سمعش برسانی.
می دانم بانو، هم فلسفه خوانده ای هم عشق را بلد هستی، زنانگیت اما به تو الهام می کند عقل را در خانه بگذاری و بروی به پاییز گردی.
شال گردن دست باف اناری ات را یکی زیر یکی رو گره بزنی دور گردن اش، دستت را بگذاری توی دست های پُر مِهر مردانه او، دانه های یک تسبیح، آن میان، بچرخند و یکی زیر یکی رو اذکار محبوبتان را زمزمه کنید، “سُبوح القُدوس رَب الملائکة و الروح"…. عاشقانه های پاییزیتان رنگ خدا بگیرد.
لبویِ داغ، سرِشبِ سرد پاییز، عجیب می چسبد، کامتان شیرین.
#معصومه_رضوی
پردیسان من
-واااای چقدر خونهتون دوره!
-آخه اینم شد جا خونه گرفتید؟ دورتر از اینجا نبود؟
-واقعا چطور هرروز این مسیرو میری و برمیگردی؟!
-خدا بهت صبر بده! تا کی میخواید اینجا زندگی کنید؟؟!!
-اینجا نانوایی هم دارید؟! جا قحطی بود اومدین اینجا؟
این برخی از عکسالعملهای دوستان و آشنایان ما بود وقتی متوجه میشدند ساکن پردیسان شدهایم.
شهرک پردیسان از مرکز شهر قم خیلی فاصله دارد و مسیر رفت و آمد طولانی آن طاقت فرساست. به خصوص برای مهمانهای ما که از راه دور میآمدند و دوست داشتند نزدیک حرم باشند و بازار و… یا برای دوستان هم مباحثهای بنده که میخواهند یک ساعت بیایند و درس جلسه گذشته را مباحثه کنیم و فوری برگردند. یا برای دوستان همسرم که با بچه کوچک و بدون وسیله میخواستند بیایند افطاری منزل ما! که البته معمولا عطایش را به لقایش میبخشند!
برای خود ما البته این مسیر عادی شده است و میدانیم چه ساعاتی کمتر به ترافیک برمیخوریم و زودتر به مقصد میرسیم. اوایل برای من هم سخت بود اما الان با دید دیگری به پردیسان نگاه میکنم. پردیسان برای من جای خیلی قشنگی است با یک دنیا خاطره از سالهای اول زندگی مشترکمان. پردیسان تنها جایی است که حتی مشاور املاک آن هم طلبه هستند!
وقتی در پردیسان قدم بزنید همهجا در پارک و خیابان و فروشگاه میتوانید لباس پیامبر(ص) را ببینید. در منطقهای از پردیسان که ما سکونت داریم چیزی تحت عنوان تاکسی نمیبینید! چون ماشینهای شخصی زیادی صلواتی شما را به مقصد میرسانند و مسافری برای تاکسیها باقی نمیماند.
اگر یک نماز مغربوعشا را در یکی از مساجد پردیسان بخوانید احتمالا شما هم از تعداد زیاد کودکان در مسجد تعجب خواهید کرد که از منبر بالا و پایین میروند و نوبتی مکبر میشوند، مداحی میکنند، دعا میخوانند و حتی پذیرایی آخر مراسم هم به عهده نونهالان است و خلاصه گوی سبقت را از بزرگسالان ربودهاند!
در پردیسان است که میتوانید انباریهایی را ببینید که به آنها قفل زده نشده است. اینجا برای استفاده نکردن از آسانسور در اسباب کشی کافی است که روی در آسانسور بنویسند که استفاده از آن برای این منظور حق الناس است، همین کافی است تا همه به این قانون احترام بگذارند و برای کم شدن سروصدای رفتوآمد همسایهها کافی است که یک حدیث از رعایت حقوق همسایه در آپارتمان نصب شود. معماری اکثر خانهها در اینجا اسلامی است؛ یعنی اندرونی و بیرونی دارد و با باز شدن در آپارتمان تا فی خالدون آشپزخانه دیده نمیشود. اینجا، در شهرک من، پردیسان؛ آرامش و امنیت عجیبی حکمفرماست.
پردیسان با همه دوری اش، با ساختمانهای بلند و تودرتو و پیچیدهاش، با خیابانهای باریک و میدانهای کوچکش، با ترافیکهای صبحگاهیاش، با بیابانهای اطرافش، با آسانسورهای شلوغش، با دستاندازهای غیراستانداردش، با برق رفتنهای گاه و بیگاهش، با وانتیهای میوه فروشش، با سهشنبه بازارش… همه و همه برای من لذتبخش است.
پردیسان مدینه فاضله من است و حاضر نیستم اینجا را ترک کنم!
تقویت روح
اگر از من بپرسند چکار کنیم روحمان تقویت شود شاید بگویم مداومت به قرآن خواندن و ذکر شریف صلوات. حتما اینها تاثیر دارد ولی کافی نیست.
حالا اگر از امیرمومنان حضرت علی علیه السلام بپرسند آقا جان چه جوابی میدهد؟
آقا جان فرموده اند:” نیروی تن آدمیان به غذا خوردن است و نیروی جانشان به غذا دادن.” یکی مثل من اگر سطحی نگر باشد تعجب میکند از این سخن آقا اما آنکه عمقی به سخنان حضرتش گوش میدهد می فهمد که اطعام کردن خودش هزار ثمره دارد.
یکی اینکه آدم از حرص و طمعش کم میکند و به دیگران میبخشد. آنوقت خود به خود سخیّ و جواد میشود و روحش تعالی مییابد. دیگر اینکه وقتی اطعام میکند به دیگران لطف میکند و این باعث ایجاد الفت و مهربانی بین مردم میشود و وقتی با دیگران مهربان شد، خود به خود به سمت نیکی کردن های بیشتر میرود و متعالی میشود.
یا شاید اطعام کردن نوعی دستگیری از فقراست. به فقیر شیعه که یاری رساندی او هم تو را دعا میکند و خود به خود گناهانت بخشیده میشود و بالا میروی. یا شاید…
یک کلمه ی آقا هزاران حرف دارد. خوش به حال کسی که نهج البلاغه می خواند و در آن تفکر میکند. حتما از دریای علم حضرتش سیراب میشود.
پ.ن: مفاتیح الحیات، صفحه ی ۳۸۳
بچه های کار
منتظر همسرم نشسته بودم که برگردد . پسر بچه ی هفت هشت ساله با یک بسته جوراب آمد دم پنجره ی ماشین.
صدا زد:” خاله از این جورابها از من می خری؟”
تبسمی کردم و گفتم:” پسرم پول نقد با خودم ندارم. اما صبر کن ببینم اینجا چی دارم بهت بدم.”
نگاه کردم دیدم کمی موز در کنار دستم هست. صورتش را که نگاه کردم معلوم بود گرسنه است و اینجا دم مغازه های غذا فروشی ایستاده تا شاید کسی بهش یک خوراکی بدهد. موز را نشانش دادم و گفتم:” می خوری ؟” با ولع گفت:” آره خاله. ممنون. گشنه ام بود.” بهش یکی از بزرگترین هاش رو دادم.
چند دقیقه بعد دیدم دست دوستش را گرفته و میآید:” خاله میشه به دوستمم بدی؟ اونم گشنه است.”
ناراحت شدم که هیچی به جز چند تا موز کوچک ندارم. یکی هم به دوستش دادم. دوتایی خوشحال شدند و رفتند یک گوشه که با لذت موزشان را بخورند و بروند سر کارشان. درست است که تکدی گری کار شایسته ای نیست و نباید کودکان کار را عادت به این کار داد اما نمی توان به همین سادگی از این ماجرا گذشت. از آن روز کمی خوراکی و چند تا کیک و شکلات و میوه در ماشین میگذارم تا پشت چراغ قرمز و بغل مغازه ها که میایستم دست خالی ردشان نکنم. بالاخره به یک امیدی دم ماشین ها میآیند. نا امیدشان نکنیم.
سادات
وارد پارکینگ که شدیم روی در آسانسور نوشته بودند ملاقات با حاج آقا سادات طبقه اول. ملاقات با سیده خانم طبقه دوم. رسم خوب بعضی قمیهاست که در مهمانیها مردانه و زنانه را جدا میکنند. دکمه 1 و 2 آسانسور را فشردیم و منتظر شدیم. آسانسور طبقه یک ایستاد و همسرم پیاده شد. نمی دانستم چطور باید همسرم را به آقاسید محاسن سفید معرفی کنم. بعداز تبریک عید گفتم: “من همکلاسی حوزه دخترتان هستم و ایشان همسرم هستند!” حاجآقا با گرمی از همسرم استقبال کردند و گویا با اینکه مهمان زیاد داشتند از رئیس بانک و استاد دانشگاه و غیره؛ اما تا پایان مجلس کنار یک طلبه ساده نشسته بودند که غریبی نکند و مهمان نوازی را به حد اعلا رسانده بودند.
آسانسور روی طبقه یک استپ کرده بود و از پا قدم ما خراب شد. لذا یک طبقه ناقابل را با پله بالا رفتم تا سیده خانمها را ملاقات کنم. هنگام مصافحه و دیده بوسی “الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلاَیَةِ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْأَئِمَّةِ عَلَیْهِمُ السَّلاَمُ.” را خواندیم و چقدر این دیدار گرم و دلنشین بود.
وقتی نشستم خبری از پذیرایی آنچنانی نبود، گز و سوهان سنتی به جای شیرینیهای کارخانهای مصنوعی روی میز خودنمایی می کرد و عطر چای دارچین تازه دم فضا را پر کرده بود. چای را برداشتم و محو تماشای رنگ زیبای آن شدم که سیده خانم با وقار و متانت یک پنج هزار تومانی تا نخورده که بوی نویی می داد درون یک سینی مسی قلمزنی شده به سمتم گرفتند. خیلی تشکر کردم. گفتند: “تحفه درویشی است، قابلی ندارد.” گفتم: “برکت است سیده خانم.”
اکنون ساعتها از دیدار من با آن بانو می گذرد ولی آرامش آن خانه سادات هنوز با من است. چه ساده و صمیمی بودند. خانهشان بوی ذریه حضرت زهرا(س) میداد. چه خوب است که عید غدیر را داریم و چه نعمتی است داشتن دوست سادات. خدایا متشکرم…
عیدتان مبارک