بچه های کار
منتظر همسرم نشسته بودم که برگردد . پسر بچه ی هفت هشت ساله با یک بسته جوراب آمد دم پنجره ی ماشین.
صدا زد:” خاله از این جورابها از من می خری؟”
تبسمی کردم و گفتم:” پسرم پول نقد با خودم ندارم. اما صبر کن ببینم اینجا چی دارم بهت بدم.”
نگاه کردم دیدم کمی موز در کنار دستم هست. صورتش را که نگاه کردم معلوم بود گرسنه است و اینجا دم مغازه های غذا فروشی ایستاده تا شاید کسی بهش یک خوراکی بدهد. موز را نشانش دادم و گفتم:” می خوری ؟” با ولع گفت:” آره خاله. ممنون. گشنه ام بود.” بهش یکی از بزرگترین هاش رو دادم.
چند دقیقه بعد دیدم دست دوستش را گرفته و میآید:” خاله میشه به دوستمم بدی؟ اونم گشنه است.”
ناراحت شدم که هیچی به جز چند تا موز کوچک ندارم. یکی هم به دوستش دادم. دوتایی خوشحال شدند و رفتند یک گوشه که با لذت موزشان را بخورند و بروند سر کارشان. درست است که تکدی گری کار شایسته ای نیست و نباید کودکان کار را عادت به این کار داد اما نمی توان به همین سادگی از این ماجرا گذشت. از آن روز کمی خوراکی و چند تا کیک و شکلات و میوه در ماشین میگذارم تا پشت چراغ قرمز و بغل مغازه ها که میایستم دست خالی ردشان نکنم. بالاخره به یک امیدی دم ماشین ها میآیند. نا امیدشان نکنیم.