بچه های کار
منتظر همسرم نشسته بودم که برگردد . پسر بچه ی هفت هشت ساله با یک بسته جوراب آمد دم پنجره ی ماشین. صدا زد:” خاله از این جورابها از من می خری؟” تبسمی کردم و گفتم:” پسرم پول نقد با خودم ندارم. اما صبر کن ببینم اینجا چی دارم بهت… بیشتر »
1 نظر